سورتمه

قدیر شعیبی

سورتمه

قدیر شعیبی

جهان فسانه و باد

رودکی 

 

شاد زی با سیاه چشمان ، شاد 

 که جهان نیست جز فسانه و باد 

ز آمده شادمان بباید بود 

وز گذشته نکرد باید یاد 

من و آن جعد موی غالیه بوی 

من و آن ماهروی حورنژاد 

نیکبخت آن کسی که داد و بخورد 

شوربخت آن که او نه خورد و نه داد 

باد وابر است این جهان فسوس 

باده پیش آر ، هر چه بادا باد !

امریکا ... امریکا ...

امریکا سرزمین آرزوهای بزرگ

امریکا سرزمین فرصت های طلایی

درست 48 سال پس از جنبش سیاهان و اعطای حق رای به سیاهپوستان امریکا باراک حسین اوباما، امریکایی افریقایی تبار در اولین سه شنبه ماه نوامبر رئیس جمهور امریکا شد .

مردم امریکا بار دیگر نشان دادند که بدون دلیل نیست که پیشرو در ظرفیتها و دموکراسی هستند .

امریکا بار دیگر ثابت کرد که همچنان سرزمین آرزوهای بزرگ و سرزمین فرصتهای طلایی است .

انتخاب اوباما بار دیگر به دگم اندیشان و واپسگرایان متحجر نشان داد که دنیا مدام در حال پیشرفت و ترقی  و آینده بشریت از آن دموکراسی و آزادی است . 

از لنگستن هیوز شاعر سیاهپوست امریکا    

بگذارید این وطن دوباره وطن شود

بگذارید این وطن دوباره وطن شود

بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود .

بگذارید پیش آهنگ دشت شود

و در آنجا که آزادست منزلگاهی بجوید .

 ( این وطن هرگز برای من وطن نبود )

بگذارید این وطن رویایی باشد که رویا پروران در رویای

                                                 خویش داشته اند –

بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود

سرزمینی که در آن نه شاهان بتوانند بی اعتنایی نشان دهند

نه ستمگران اسبابچینی کنند

تا هر انسانی را، آن که برتر از اوست از پا درآورد .

( این وطن هرگز برای من وطن نبود .)

آه، بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن، آزادی را

با تاج گل ساختگی وطن پرستی نمی آرایند .

اما فرصت و امکان واقعی برای همه کسی هست ، زندگی آزاد

                                                                      است،

و برابری در هوایی است که استنشاق می کنیم .

( در این < سرزمین آزادگان > برای من هرگز

 نه برابری در کار بوده است نه آزادی )

........

........

آه، من انسانی هستم که سراسر دریاهای نخستین را

به جستجوی آنچه می خواستم خانه ام باشد در نوشتم

من همان کسم که کرانه های تاریک ایرلند و

دشت های لهستان

و جلگه های سر سبز انگلستان را پس پشت نهادم

از سواحل آفریقای سیاه برکنده شدم

و آمدم تا < سرزمین آزادگان > را بنیان بگذارم .

آزادگان ؟

یک رویا –

رویایی که فرامی خواندم هنوز اما .

آه، بگذارید این وطن بار دیگر وطن شود

 - سرزمینی که هنوز آنچه می بایست بشود نشده است

و باید بشود ! –

سرزمینی که در آن هر انسانی آزاد باشد .

سرزمینی که از آن من است .

-از آن بینوایان ، سرخپوستان ، سیاهان ، من ،

که این وطن را وطن کردند ،

که خون و عرق جبین شان ، درد و ایمانشان ،

در ریخته گری ها ی دست هاشان ، و در زیر باران خیش هاشان

بار دیگر باید رویای پر توان ما را بازگرداند .

آری ، هر ناسزایی را که به دل دارید نثار من کنید

پولاد آزادی زنگار ندارد .

از آن کسان که زالووار به حیات مردم چسبیده اند

ما می باید سرزمین مان را آمریکا را بار دیگر باز پس بستانیم .

آه ، آری

آشکارا می گویم ،

این وطن  برای من هرگز وطن نبود ،

با وصف این سوگند یاد می کنم که وطن من ، خواهد بود !

رویای آن

همچون بذری جاودانه

در اعماق جان من نهفته است .

ما مردم می باید

سرزمین مان ، معادن مان ، گیاهان مان ، رودخانه هامان ،

کوهستان ها و دشت های بی پایان مان را آزاد کنیم :

همه جا را ، سراسر گستره این ایالات سرسبز بزرگ را –

و بار دیگر وطن را بسازیم !  

منظری پر ملال

تیمور ترنج 

 

به خانه می آیم 

خسته تر از دیروز 

و بر آستانه درگاه  

با قامتی ، 

           لرزان تر از بیدی در باد 

                                      می ایستم . 

در منظری پر ملال 

سه گلخند عطر آگین  

                           پژمرده می شوند . 

و شش آسمان بی آفتاب  

                                دستان خالی ام را  

                                 پر آبله می کنند . 

                     اینجا کجاست ؟ 

به جستجوی آب  

                 سراب را 

                         سراسیمه دویدم . 

اینجا کجاست ؟ 

اینجا ، 

       که جز شاخه ی شکسته ی آذرخشی 

                                   در چشمان شما 

نه نمی ، 

           و نه نوری  

                      پیداست .

نوبت عاشقی

شما هم قضاوت کنید  : 

عملکرد مو مشکی در دفاع از ناموس خود  ( جایگاه همسر ) 

عملکرد مو مشکی در دفاع از عشق خود  ( جایگاه معشوق ) 

ایثار مو مشکی در رد ناموس و دفاع از عشق مو قرمز و گزل 

پیرمرد: چه جوری بگم. . . من دیگه یه سنی ازم گذشته. . . گاهی وقت‏ها از این که یه چیزی رو به موقع نگفتم، پشیمون شدم. شما از صبح تا شب جون می‏کَنی که زنتو خوشبخت کنی. . . نه این که اون آدم بدی باشه ولی روزها که شما نیستی با یه مرد دیگه تو اون پارک خلوت چکار می کنه ؟ ...                                                             

                                                                   دادگاه روز .

دادگاه کوچکی برپا کرده‏اند. قاضی و عوامل دادگاه در جای خود قرار دارند. در جایگاه تماشاچیان پیرمرد و مادر گزل نشسته‏اند.

مومشکی: راننده خوبی بودم. همیشه جریمه‏هامو به موقع پرداختم. مالیاتمو دادم. به زنم وفادار بودم. همة زندگیم، زنم بود. وقتی اون به من خیانت کرد، من دیگه برام چیزی نمونده بود تا به خاطرش آدم آرامی باقی بمونم. هیچ وقت فکر نمی‏کردم یه روزی قاتل باشم.

قاضی: (دسته جک تاکسی را به عنوان آلت قتاله در دست دارد.) شما به اعدام محکوم شدی. آخرین دفاع شما رو می‏شنویم.

مومشکی: من از ناموسم دفاع کردم. اگه کاری نمی‏کردم خودمو نمی‏بخشیدم. من به وظیفه‏ام عمل کردم. من راضی‏ام، خوشبختم.

قاضی: اما من شخصاً ناراضیم. قاضی هیچ نفعی از اعدام نمی‏بره. این جامعه است که نفع می‏بره. منتهی دادگاه از حق زندگی افراد دفاع می‏کند. هیچ کس به جز قانون حق گرفتن جان کسی‏رو نداره. . . چقدر دلم می‏خواست تو رو آزاد کنم. من موقعیت تو رو درک می‎کنم. اما کاری از دستم ساخته نیست. ولی چون خودت خودتو معرفی کردی نوع مرگتو می‏تونی خودت انتخاب کنی.

مومشکی: منو بندازین تو دریا. چون مادربزرگم می‏گفت هرکس توی دریا بمیره یه بار دیگه به دنیا می‏آد.

مادر گزل: (از جایش برمی‎خیزد.) داماد منو نکشین. من ازش راضی‏ام. اون دختر منو خوشبخت کرده بود.

قاضی روی میز می‏کوبد که مادر گزل سکوت کند.

قاضی: دیگه حرفی نداری؟

مومشکی: چرا یه چیزی دلخورم می‏کنه. من زنمو خوشبخت کرده بودم. این همه زندگی براش فراهم کرده بودم. چرا عاشق یه واکسی شده بود؟ یه رانندة تاکسی چی‏اش از یه واکسی کمتره؟ شما فکر می‏کنین من از اون زشت‏ تر بودم ؟ ...

پیرمرد: شما اون مردو می‏شناسین؟

موبور: کدوم مرد؟

مومشکی روی ریل دور می‏شود و دیگر از پشت او را می‏بینیم.

پیرمرد: اون مردی که داره دور می‏شه.

موبور: کدوم؟

پیرمرد: فکر کردم با خانوم شما نسبتی داره. می‏دونین من تو پارک دنبال اینم که یه جفت برای قناری‏ام بگیرم. ولی خانوم شما حواس منو پرت کرده. الان یه مدته می‎بینم با این مرد. . . (تردید می‏کند.) ولش کن می‏ترسم کار بیخ پیدا کنه ؟ ...         

                                                                  دادگاه روز .

قاضی و اعضای دادگاه در جای خود قرار دارند. در جایگاه تماشاچیان پیرمرد و مادر گزل نشسته‏اند.

قاضی: تو به مرگ محکوم شدی. دادگاه مایله آخرین دفاع تورو بشنوه.

مومشکی: من راضی‏ام. در راه عشقی که داشتم کشته می‏شم.

قاضی: ولی دادگاه ناراضیه. دادگاه هیچ نفعی از اعدام کسی نمی‏بره. این جامعه است که نفع می‏بره. دادگاه از ناموس مردم دفاع می‏کنه. هیچ کس به جز قانون حق گرفتن جان کسی رو نداره. شخصاً خیلی دلم می‎خواست برات یه کاری بکنم.

مادر گزل: (برمی‏خیزد) اون باید به مجازاتش برسه. چند بار اومده بود خواستگاری دختر من. بهش گفتم تو اونو بدبخت می‏کنی. شوهر دخترم براش همه چیز فراهم کرده بود. دختر من هیچی کم نداشت. این قاتل خوشبختی دختر منو گرفت.

قاضی با چکش به روی میز می‏کوبد که مادر گزل ساکت شود.

قاضی: وصیتی نداری؟

مومشکی: من کسی رو جز خدا ندارم که براش وصیت کنم. می‏خوام بهش بگم (رویش را به آسمان می‏کند.) خدایا تو دنیا خیلی خوش گذشت. اگه خواستی یه بار دیگه منو به دنیا بیاری، همین جوری بیار.

قاضی: یعنی از کاری که کردی پشیمون نیستی؟

مومشکی: قبل از این که عاشق بشم خیلی زندگی سخت می‏گذشت. از این که غیر از این مدت همة عمرمو عاشق نبودم پشیمونم. و از خدا معذرت می‎خوام.

قاضی: دلم برات می‏سوزه. اما نمی‎تونم تو رو مجازات نکنم. قانون برات راهی نگذاشته. اما مرگتو می‏تونی خودت تعیین کنی. فقط نمی‏تونی بخوای تو رو توی دریا بندازیم. چون یه تبصره‏ای ما رو از این کار منع می‏کنه.

مومشکی: پس همون جایی که عاشقی کردم می‏خوام بمیرم. زیر اون درختی که با معشوقم بودم.

قاضی: شخصاً یه سئوالی برام باقی مونده. شوهر اون زن هم از تو زیباتر بود؛ یه تاکسی داشت؛ تو، هم از اون زشت‏تری؛ هم دستفروشی؛ چی باعث شده تو رو ترجیح بده؟

مومشکی: منم نمی‏دونم. ولی اگه می‏شه خودشو بیارین ازش بپرسین تا یه بار دیگه ببینمش.

قاضی: (به روی میز می‏کوبد.) ختم دادرسی اعلام می‏شود.

جلوی خانة گزل، لحظه‏ای بعد.

تاکسی مومشکی از راه می‏رسد. از ضبط آن صدای موسیقی بلند است. پیرمرد جلو می‏رود و قبل از آن که مومشکی پیاده شود، به شیشه می‏کوبد. مومشکی شیشه را پایین می‏دهد.

پیرمرد: مرد حسابی پس تو کی می‎خوای جلوی زنتو بگیری؟ تا حالا هفت دفعه با چشم‏های خودم دیدم که وقتی تو سر کاری اون با یه مرد غریبه تو پارک معاشقه می‏کنه.

مومشکی: زن من؟

پیرمرد: باور نداری صداشونو گوش کن.

از جیبش ضبط را درمی‏آورد و از داخل آن نواری را بیرون می‏کشد و به دست مومشکی می‏دهد. مومشکی نوار را با تردید نگاه می‏کند. بعد نوار موسیقی را از ضبطش درآورده نوار جدید را می‏گذارد. صدای پرنده می‏آید.

پیرمرد: جلوتره. (مومشکی نوار را جلوتر می‏برد اما باز هم صدای پرنده می‏آید.) خودم صداشونو ضبط کردم. لابد اونور نواره. (مومشکی آن روی نوار را می‏گذارد و هر چه کنترل می‏کند باز هم صدای پرنده می‏آید.) می‎تونی همراه من بیای تو پارک ببینی‏شون.

جاهای مختلف در کشتی، ادامه.

مومشکی در بین مسافران به دنبال موبور می‏گردد او را نمی‏یابد. در توالت‏ها را یک به یک باز می‏کند. موبور نیست. به روی عرشه می‏رود. موبور نیست. در آخرین لحظه موبور را می‏بیند که خود را در پناه مانعی مخفی کرده به سمت او می‏رود و حمله می‏کند. زد و خوردی در می‏گیرد که هیچ لحظه‏ای از آن را نمی‏توانیم ببینیم. چرا که مدام پشت موانعی پنهان می‏شوند. حالا چاقو در دست موبور است. به سمت مومشکی می‏رود. چاقو را روی گردن مومشکی می‎گذارد. مومشکی خسته و تسلیم است.

موبور: نمی‏کشمت چون ما به دنیا نیومدیم همدیگه‏ رو بکشیم. (چاقو را به او می‎دهد.) اما حاضرم بمیرم (دست مومشکی و چاقو را روی گردن خودش می‏گذارد.) منو بکش. دست خودم نیست. نمی‏تونم عاشقش نباشم.

رستوران عروسی، روز.

رستوران کوچک و شیکی که مشرف بر دریاست، برای مراسم عروسی آماده شده. گزل در لباس عروس در کنار موبور با لباس سفید دامادی نشسته است. قاضی پیش آن‏هاست و مومشکی با همان لباس همیشگی‏اش از مهمانان پذیرایی می‏کند.

مادر گزل می‎خواهد مراسم را ترک کند. مومشکی جلوی او را گرفته است و مجبورش می‏کند که حضور داشته باشد.

قاضی: مدتهاست که دلم می‏خواد به عنوان یه فرد زندگی کنم. یه عمر بود که فقط نقش اجتماعی‏مو انجام می‏دادم. از هفتة پیش که خبر عروسی شما رو شنیدم، قضاوتو گذاشتم کنار. دفتر ازدواج باز کردم. قضاوت به درد کسی می‏خوره که به نتایج عمل مجرم فکر کنه، نه به دلایلش. هر گناهکاری رو محاکمه کردم و دلایلشو شنیدم، پیش خودم به این نتیجه رسیدم که اگه منم تو موقعیت اون بودم. . .

پیرمرد وارد رستوران می‏شود. قفس قناری‏هایش را همراه دارد. به دنبال مومشکی می‏گردد. از صدای سازی که پخش می‏شود دلخور است. خود را به مومشکی می‏رساند.

پیرمرد: قناری‏هامو آوردم برات، از تنهایی درت می‏آرن. ولی چرا این کارو کردی؟

مومشکی او را کنار میزی می‏نشاند. به قناری‏ها نگاه می‏کند. بعد چشم در چشم پیرمرد می‎دوزد.

مومشکی: دو سال عاشقش بودم. شب‏ها می‏اومدم پای پنجره‏ شون آواز می‏خوندم. اون آب می‏ریخت سرم، منو بیشتر عاشق خودش می‏کرد. وقتی بهم گفتی، زدمش. دوستش داشتم، چرا زدمش؟ چرا زدمش؟ (گریه‏اش می‏گیرد.) اونم عاشق بود. وقتی من می‎تونم عاشق باشم، چرا اون نمی‏تونه عاشق باشه؟

پیرمرد طاقت شنیدن حرف‏های مومشکی را ندارد. گریه‏اش گرفته است. سمعکش را درمی‏آورد و به صورت مومشکی نگاه می‎کند. صدا از تصویر می‏رود. مومشکی باز هم حرف می‏زند، گریه می‏کند و حتی گاهی می‏خندد اما صدای او را نمی‏شنویم. پیرمرد پا به پای او می‏خندد و گریه می‏کند. بعد برمی‏خیزد، سر میز عروس و داماد می‏رود. آن‏ها را بدجوری نگاه می‏کند و از عروسی خارج می‏شود. با خروج او صدا به عروسی بازمی‏گردد. مومشکی با قناری‏ها سر میز گزل می‏رود.

قاضی: (دست به پشت مومشکی می‎گذارد.) می‏دونی ما شخصیت‏های واقعی نیستیم. هیچ کس ما رو باور نمی‏کنه. تو باید این مردو می‏کشتی. منم باید تو رو اعدام می‏کردم. زنتم باید یه سرنوشت بدی پیدا می‏کرد.

مومشکی حلقه را از دستش درمی‏آورد و به دست گزل می‏دهد.

مومشکی: بدش به هرکی عاشقشی.

تاکسی در راه و جلوی خانه گزل، غروب و شب.

مومشکی ماشین را می‎راند. گزل و موبور در صندلی عقب نشسته‏اند و هر یک از شیشة کنار خود بیرون را نگاه می‏کنند. ماشین جلوی در خانة گزل می‏رسد، به موازات ریل توقف می‏کند. طوریکه نورش به روی ریل می‏دود. مومشکی پیاده می‏شود. سوئیچ تاکسی را به دست موبور می‏دهد.

مومشکی: هدیة عروسیتون. خداحافظ.

مومشکی با قفس قناری‏ها روی ریل دور می‏شود. نور ماشین از او سایه‏ای بلند ساخته است. گزل و موبور به هم نگاه می‎کنند.

موبور: ما به هم رسیدیم؟

گزل: من بازم خوشبخت نیستم.

موبور: خوشبختی چیه؟

گزل: نمی‎دونم. حالا احساس می‏کنم اونو بیشتر دوست دارم.

موبور: می‏رم می‏آرمش. منم عاشق عشقم نه عاشق معشوق. (از ماشین پیاده می‏شود و به دنبال مومشکی می‏دود.)

موبور: آهای وایسا وایسا.

خود را به مومشکی که از پشت دور می‏شود، می‏رساند به شبحی می‏ماند. به پشتش می‏زند. شبح می‏چرخد. پیرمرد است. در چشم هم با ناباوری نگاه می‎کنند. بعد پیرمرد دست می‏اندازد و موبور را بغل می‏کند.

پیرمرد: منو ببخش میزتونو ترک کردم. دست خودم نبود. نمی‏تونستم تحمل کنم. من خودم همدرد تو بودم. قناری بهانه بود. بگو گزل کجاست؟

 

 خلاصه ای از فیلمنامه

نوبت عاشقی محسن مخملباف

برزگر و ماهیگیر

برزگری موقع کار در مزرعه خرگوشی را دید که می دود . خرگوش به درختی خورد و در دم جان داد . او خرگوش را برداشت  به خانه برد ، آن را پخت و خوشمزه یافت . روز دوم ، کار مزرعه را رها کرد . زیر درختی نشست و به انتظار ماند تا همان اتفاق تکرار شود . اما چیزی رخ نداد .

صدف خوراکی سیاهرنگی در کنار رودخانه ای پوسته اش را گشود و تن به آفتاب سپرد ، پرنده ای با منقار دراز خود می خواست  او را بگیرد . صدف فورا" پوسته را بست و منقار پرنده را محکم گرفت . صدف نتوانست خود را به آب رودخانه برساند و پرنده هم دست از او بر نمی داشت . پرنده منقار دراز  پیش خود فکر کرد اگر دو روز باران نیاید صدف خواهد مرد . صدف هم نزد خود اندیشید اگر من دو روز منقار او را بین صدف خودم نگاه دارم ، پرنده می میرد . در اثنایی که صدف و پرنده  از یکدیگر عصبانی بودند و هیچ کدام دست از یکدیگر بر نمی داشتند  اتفاقا" ماهیگیری از راه رسید ، هردو را گرفت و هر دو را خورد . 

هان فچی    

۲ - آتشپاره امریکایی ( عقل سلیم نوشته تامس پین )

هنگامی که تامس پین در سی و هفت سالگی به خطه آمریکا گام نهاد هیچ فرد معقول و خردمندی آینده ای درخشان برای او پیش بینی نمی کرد . تا آن زمان تمامی حیات او سلسله ای از شکست ها و ناکامی ها و نومیدی های پیاپی بود . هر کار که بدان دست یازیده بود پایانی تاریک و غم انگیز داشت . از این رو هرگز گمان نمی رفت که این مهاجر تازه وارد دنیای نو در یکی دو سال به صورت یکی از بزرگترین رساله نویسان زبان انگلیسی و یکی از پر غوغاترین مردان تاریخ امریکا و به صورت یک فرد انقلابی و مبلغ سیاسی که نامش در سراسر مستعمرات امریکایی و بریتانیا و در خود انگلستان و اروپای غربی موجد ترس و نفرت و موجب ستایش و تحسین خواهد بود، سر بر خواهد آورد و قد علم خواهد کرد . گویی سفر اقیانوس در شخصیت و اخلاق و روحیات این مرد تحول شگرف به بار آورد و یک شبه وی را از قالب مردی عادی به در آورد و به نابغه ای بدل ساخت .

تامس پین در بیست ونهم ژانویه سال 1737 از پدری < کویکر > و مادری < انگلیگان > در شهر ثت فورد واقع در استان نورفک ( مشرق انگلستان ) زاییده شد . پین از آغاز زندگی دچار فقر و محرومیت بسیار و گرفتار کارها و مشاغل سخت و جانکاه بود . تا سیزده سالگی در مدرسه متوسطه تحصیل می کرد و در آن جا به گفته خودش < آموزش و پرورش اخلاقی بسیار نیکو و توشه بزرگی از دانش > به دست آورد . استعداد طبیعی وی در زمینه علوم و اختراعات – در زمینه علم عملی نه دانش نظری – حتی در آن دوران جلوه کرد و سپس در سراسر حیات پر جوش و خروش او در وجودش باقی ماند .

در اوایل ماه دسامبر سال 1774 که پین از کشتی پیاده شد و به فیلادلفیا گام نهاد نامه فرانکلین تنها سرمایه بزرگ او بشمار می رفت . لیکن پین سرمایه گرانبهای دیگری با خود داشت و آن اندوخته تجارت گذشته اش بود . او خشونت و وحشیگری زشت و ناهنجاری را که در انگلستان مجری عدالت بود دیده بود، فقر جانکاه را می شناخت، درباره حقوق انسان مطالب بسیار خوانده بود، شکاف عمیق و وسیعی که میلیونها افراد عادی را از یکی دو هزار عضو خانواده های درباری و اشرافی بریتانیا جدا می کرد، دیده بود و از دستگاه پوسیده و فاسد انتخابات که نمایندگان مجلس عامه را در شهرها بر می گزید و نیز از فساد وتباهی و بلاهت خاندان حاکمه انگلیس آگاه بود . پین با تفکری عمیق درباره این مسائل محبتی بی پایان به بشریت و عشقی سرشار به دموکراسی و تصمیمی قاطع به ایجاد اصلاحات عمومی، اجتماعی و سیاسی داشت .

عقل سلیم که جزوه ای در چهل و هفت صفحه و به < خامه یک انگلیسی > است در دهم ژانویه سال 1776 به بهای دو شلینگ به بازار آمد . در مدت سه ماه 120000 نسخه آن به فروش رسید و تخمینی که درباره میزان فروش آن زده می شود بالغ بر نیم میلیون نسخه است و این به نسبت جمعیت آن روز برابر با فروش 30000000 نسخه در امریکای امروز است . عقیده بر این است که در حقیقت هر یک از افراد با سواد سیزده ایالت مستعمره آن را خوانده است .

علی رغم میزان فروش عظیم کتاب پین به میل خود دیناری حق التالیف نگرفت . در تاریخ ادبیات جهان از لحاظ تاثیر آنی اثر نوشته ای نظیر عقل سلیم و قابل قیاس با آن نمی توان یافت . عقل سلیم برای ایالات مستعمره به مثابه آوای پر طنین شیپور پیکار بود و استان های مستعمره را می خواند تا به خاطر استقلال خویش بی تزلزل و بی امان به نبرد بر خیزد . پین انقلاب را تنها راه حل منازعات و مناقشات ایالات مستعمره با بریتانیا و ژرژ سوم می دانست و اعلام می کرد < چون هیچ چیز جز ضربات کاری نیست بیایید به خاطر خدا آخرین ضربه را فرود آریم و از انگلستان جدا شویم . >

بخش اول رساله عقل سلیم درباره بنیاد و ماهیت حکومت بحث می کند و توجه خاصی به قانون اساسی انگلستان دارد . فلسفه نویسنده در مورد دولت در جملاتی از این قبیل آورده شده است :

دولت حتی در بهترین حالت خود چیزی جز یک مصیبت ضروری نیست و در بدترین حال خویش مصیبت تحمل ناپذیری است . دولت نظیر جامه، نشان پاکی و معصومیت از دست رفته است قصور حکمرانان بر خرابه های غرفات بهشت بنا شده است . .. تمدن هر اندازه کاملتر باشد به دولت کمتر نیاز دارد .

پین درباره منشا و پیدایش دولت چنین استدلال می کند :

< دولت به علت ضعف و ناتوانی فضیلت اخلاقی در اداره کردن جهان ضرور شمرده شد در این مورد نیز مقصد و رسالت حکومت ایجاد آزادی و امنیت است . >

پین بین جامعه و دولت تفاوت فاحشی قائل است . می گوید : انسان ها برای این به جامعه جلب شده اند که بعضی از خواست های ایشان از راه همکاری اجتماعی برآورده شود . در این حال انسان حقوق طبیعی خاصی از قبیل آزادی و برابری دارد . از نظر کمال مطلوب اگر < انگیزه های وجدانی روشن و یکسان می بود و بی مقاومت اطاعت می شد . > انسان می بایستی بتواند بدون نیاز به دولت در صلح وصفا و سعادت بسر ببرد . چون انسان طبعا" ضعیف و از لحاظ اخلاقی ناقص است قدرت مهار کننده به وسیله دولت فراهم شده است . امنیت و پیشرفت و ترقی و راحتی مردم یبشتر وابسته و منوط به اجتماع است نه دولت . عادات و رسوم اجتماعی و روابط دو جانبه و علایق متقابل انسان ها موثرتر و نیرومندتر از تمام سازمان های سیاسی است .

پین می گوید : بیایید به جای آنکه با کنجکاوی و استفهام ناشی از سوءظن و تردید خیره خیره به یکدیگر بنگریم هریک به سوی همسایه خویش صادقانه دست دوستی دراز کنیم و برای ایجاد جبهه ای متحد شویم – همان اتحادی که همه اختلافات پیشین ما را به گور فراموشی خواهد سپرد . بگذارید نام  < انقلابی > و < اعتدالی > از میان برود و نگذارید در میان ما جز کلمات همشهری خوب، دوست صمیمی و مصمم و پشتیبان شریف حقوق انسانها و حامی ایالات آزاد مستقل نام دیگری به گوش رسد .

در چهارم ژوئیه سال 1776 یعنی کمتر از شش ماه پس از تاریخ انتشار رساله مشهور پین < کنگره نمایندگان ایالت ها > در کاخ دولتی فیلادلفیا بر پا شد و استقلال ایالات متحده آمریکا را اعلام نمود .

پین پس از انتشار اعلامیه استقلال بی درنگ در ارتش انقلابی نام نویسی کرد . او بعنوان سخنگوی پر کار و موثر آزادی و استقلال امریکا از راه انتشار جزوه های مسلسلی که هر یک نام < بحران > داشت به وحدت ملی و روح ملی مردم کمک ها و خدمات عظیم نمود . جزوه نخستین با این سطور که بعدها بسیار نقل شد آغاز می گردد : < این آن دورانی است که روح انسان ها را می آزماید . سرباز بزدل و میهن پرست < قلابی > در این بحران از خدمت به کشور خویش شانه تهی می کند . لیکن آن که اکنون کمر به خدمت میهن می بندد شایسته عشق و سپاس مرد و زن است > .

در 1782 پس از خاتمه انقلاب پین به ابداعات و اختراعات صنعتی روی آورد و نخستین پل معلق آهنین را طرح ریخت و به کار تجربه و آزمایش نیروی بخار پرداخت . وی تصمیم گرفت برای مشاوره با مهندسان فرانسوی و انگلیسی درباره برخی از مسائل فنی به اروپا رود . از این رو در 1787 به اروپا رفت ومدت پانزده سال در آن جا بسر برد .

پس از ورود پین به اروپا انقلاب فرانسه در گرفت و این واقعه ای بود که پین با شور و حرارت بسیار برای توجیه و اثبات بیشتر عقاید دموکراتیک خویش از آن پشتیبانی نمود . وی در دفاع از انقلاب و در پاسخ حملات ادموند برک اثر مشهور خود یعنی کتاب حقوق بشر را نوشت .

پین مجبور شد انگلستان را به خاطر فرار از چنگ توقیف با شتاب ترک کند زیرا به سبب عقاید و افکاری که در کتاب خود بیان می کرد متهم به خیانت شده بود . وی به فرانسه گریخت و در آنجا به عنوان نماینده < کاله > به عضویت کنوانسیون انتخاب شد .

پین به علت کوششی که برای رهایی لویی شانزدهم از اعدام کرد از افراطیونی چون روبسپیر و ماره گسست . هنگامی که افراطیون حکومت را در دست گرفتند پین بازداشت و از عنوان همشهری گری افتخاری فرانسه محروم شد و ده ماه به زندان افتاد و به سختی از چنگال گیوتین گریخت .

به سال 1802 هنگامی که پین به امریکا برگشت دید که همچون یک قهرمان انقلابی مورد پذیرایی و احترام نیست بلکه رهبران سیاسی و آن ها که به کلیسا می روند او را به سبب نوشتن کتاب عصر عقل و داشتن نظریات سیاسی افراطی منفور و مطرود می شمارند .

 در نیوروچل واقع در ایالت نیویورک یعنی همان جا که سکنی گرفته بود او را به این بهانه که امریکایی نیست از حق رای دادن محروم کردند . حتی یک بار قصد جانش کردند . پین پس از هفت سال باور نکردنی که پیاپی دشنام می شنید و منفور و مطرود و دچار فقر و ناخوشی بود در 1809 به سن 72 سالگی بدرود حیات گفت . مخالفین نگذاشتند در یک گورستان < کویکر > به خاکش سپارند .

کینه ها و دروغ ها و اغراض زشتی که سال های آخر حیات پین را در برگرفته بود تا دوران ما نیز دوام یافت . تئودور روزولت درباره او میگفت : < یک خدانشناس کوچک و کثیف > است لیکن نظیر < امپراتوری مقدس روم > که نه مقدس و نه رومی و نه امپراتوری بود پین نیز نه کثیف و نه کوچک و نه خدانشناس بود . حتی در سال 1933 یک برنامه رادیویی که بنا بود به یادبود وی از ایستگاه رادیوی شهر نیویورک اجرا شود ممنوع شد . و تا سال 1945 یعنی چهل و پنج سال پس از ایجاد < تالار آوازه مردان بزرگ امریکا > نام پین نتوانست بدان جا راه یابد .

همان سال شهر نیوروچل حقوق ناشی از تابعیت امریکا را که قهرمان انقلابی در 1806 از دست داده بود بدو بازگردانید .

این همان مردی بود که شاید بیش از هر کس استحقاق لقب < بنیانگذار استقلال امریکا > را داشت – مردی که برای نخستین بار عنوان < ایالت متحده امریکا > را به کار برد و کسی که پیدایش آن را پیش بینی کرد :

< ایالات متحده امریکا در تاریخ به اندازه امپراتوری بریتانیای کبیر نام و آوازه ای پر شکوه خواهد داشت > و اعلام کرد که < مرام امریکا به مقیاس وسیع مرام همه افراد بشر است > .

برای اخلاق و روحیه و طرز تفکر پین از پاسخی که وی به گفته فرانکلین داد شاخصی بهتر نمی توان جست . فرانکلین گفته بود : < آن جا که آزادی است کشور من است . > پین پاسخ داده بود : < آن جا که آزادی نیست کشور من است . >

اندروجکسون با جرات و شهامت میگفت :

<< تامس پین نیازمند آن نیست که بنای یادبودی برای او بنا کنند زیرا او در دل همه دلدادگان آزادی بنای یادبودی برای خویش به پا کرده است >> .  

کتابهایی که دنیا را تغییر دادند 

رابرت بینگهام داونز   

سرزمین گمشده

غلامحسین معتمدی 

 

وطن من 

آسمان گمشده ایست 

که تو هرشب 

              به آن خیره می شوی 

تا ظلمت زمین را 

               از یاد ببری . 

 

وطن من  

دریای غمزده ایست 

که تو هر شب  

            به آن گوش فرا میدهی 

تا افق های دلتنگی ات را  

                             باز بشناسی . 

 

وطن من  

جهان از یاد رفته ایست 

که تو هر شب  

                 در آن می میری  

تا جهانی دیگر  

                 زاده شود .