رودکی
شاد زی با سیاه چشمان ، شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد
ز آمده شادمان بباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد
من و آن جعد موی غالیه بوی
من و آن ماهروی حورنژاد
نیکبخت آن کسی که داد و بخورد
شوربخت آن که او نه خورد و نه داد
باد وابر است این جهان فسوس
باده پیش آر ، هر چه بادا باد !
امریکا سرزمین آرزوهای بزرگ
امریکا سرزمین فرصت های طلایی
درست 48 سال پس از جنبش سیاهان و اعطای حق رای به سیاهپوستان امریکا باراک حسین اوباما، امریکایی افریقایی تبار در اولین سه شنبه ماه نوامبر رئیس جمهور امریکا شد .
مردم امریکا بار دیگر نشان دادند که بدون دلیل نیست که پیشرو در ظرفیتها و دموکراسی هستند .
امریکا بار دیگر ثابت کرد که همچنان سرزمین آرزوهای بزرگ و سرزمین فرصتهای طلایی است .
انتخاب اوباما بار دیگر به دگم اندیشان و واپسگرایان متحجر نشان داد که دنیا مدام در حال پیشرفت و ترقی و آینده بشریت از آن دموکراسی و آزادی است .
از لنگستن هیوز شاعر سیاهپوست امریکا
بگذارید این وطن دوباره وطن شود
بگذارید این وطن دوباره وطن شود
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود .
بگذارید پیش آهنگ دشت شود
و در آنجا که آزادست منزلگاهی بجوید .
( این وطن هرگز برای من وطن نبود )
بگذارید این وطن رویایی باشد که رویا پروران در رویای
خویش داشته اند –
بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود
سرزمینی که در آن نه شاهان بتوانند بی اعتنایی نشان دهند
نه ستمگران اسبابچینی کنند
تا هر انسانی را، آن که برتر از اوست از پا درآورد .
( این وطن هرگز برای من وطن نبود .)
آه، بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن، آزادی را
با تاج گل ساختگی وطن پرستی نمی آرایند .
اما فرصت و امکان واقعی برای همه کسی هست ، زندگی آزاد
است،
و برابری در هوایی است که استنشاق می کنیم .
( در این < سرزمین آزادگان > برای من هرگز
نه برابری در کار بوده است نه آزادی )
........
........
آه، من انسانی هستم که سراسر دریاهای نخستین را
به جستجوی آنچه می خواستم خانه ام باشد در نوشتم
من همان کسم که کرانه های تاریک ایرلند و
دشت های لهستان
و جلگه های سر سبز انگلستان را پس پشت نهادم
از سواحل آفریقای سیاه برکنده شدم
و آمدم تا < سرزمین آزادگان > را بنیان بگذارم .
آزادگان ؟
یک رویا –
رویایی که فرامی خواندم هنوز اما .
آه، بگذارید این وطن بار دیگر وطن شود
- سرزمینی که هنوز آنچه می بایست بشود نشده است
و باید بشود ! –
سرزمینی که در آن هر انسانی آزاد باشد .
سرزمینی که از آن من است .
-از آن بینوایان ، سرخپوستان ، سیاهان ، من ،
که این وطن را وطن کردند ،
که خون و عرق جبین شان ، درد و ایمانشان ،
در ریخته گری ها ی دست هاشان ، و در زیر باران خیش هاشان
بار دیگر باید رویای پر توان ما را بازگرداند .
آری ، هر ناسزایی را که به دل دارید نثار من کنید
پولاد آزادی زنگار ندارد .
از آن کسان که زالووار به حیات مردم چسبیده اند
ما می باید سرزمین مان را آمریکا را بار دیگر باز پس بستانیم .
آه ، آری
آشکارا می گویم ،
این وطن برای من هرگز وطن نبود ،
با وصف این سوگند یاد می کنم که وطن من ، خواهد بود !
رویای آن
همچون بذری جاودانه
در اعماق جان من نهفته است .
ما مردم می باید
سرزمین مان ، معادن مان ، گیاهان مان ، رودخانه هامان ،
کوهستان ها و دشت های بی پایان مان را آزاد کنیم :
همه جا را ، سراسر گستره این ایالات سرسبز بزرگ را –
و بار دیگر وطن را بسازیم !
تیمور ترنج
به خانه می آیم
خسته تر از دیروز
و بر آستانه درگاه
با قامتی ،
لرزان تر از بیدی در باد
می ایستم .
در منظری پر ملال
سه گلخند عطر آگین
پژمرده می شوند .
و شش آسمان بی آفتاب
دستان خالی ام را
پر آبله می کنند .
اینجا کجاست ؟
به جستجوی آب
سراب را
سراسیمه دویدم .
اینجا کجاست ؟
اینجا ،
که جز شاخه ی شکسته ی آذرخشی
در چشمان شما
نه نمی ،
و نه نوری
پیداست .
شما هم قضاوت کنید :
عملکرد مو مشکی در دفاع از ناموس خود ( جایگاه همسر )
عملکرد مو مشکی در دفاع از عشق خود ( جایگاه معشوق )
ایثار مو مشکی در رد ناموس و دفاع از عشق مو قرمز و گزل
پیرمرد: چه جوری بگم. . . من دیگه یه سنی ازم گذشته. . . گاهی وقتها از این که یه چیزی رو به موقع نگفتم، پشیمون شدم. شما از صبح تا شب جون میکَنی که زنتو خوشبخت کنی. . . نه این که اون آدم بدی باشه ولی روزها که شما نیستی با یه مرد دیگه تو اون پارک خلوت چکار می کنه ؟ ...
دادگاه روز .
دادگاه کوچکی برپا کردهاند. قاضی و عوامل دادگاه در جای خود قرار دارند. در جایگاه تماشاچیان پیرمرد و مادر گزل نشستهاند.
مومشکی: راننده خوبی بودم. همیشه جریمههامو به موقع پرداختم. مالیاتمو دادم. به زنم وفادار بودم. همة زندگیم، زنم بود. وقتی اون به من خیانت کرد، من دیگه برام چیزی نمونده بود تا به خاطرش آدم آرامی باقی بمونم. هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی قاتل باشم.
قاضی: (دسته جک تاکسی را به عنوان آلت قتاله در دست دارد.) شما به اعدام محکوم شدی. آخرین دفاع شما رو میشنویم.
مومشکی: من از ناموسم دفاع کردم. اگه کاری نمیکردم خودمو نمیبخشیدم. من به وظیفهام عمل کردم. من راضیام، خوشبختم.
قاضی: اما من شخصاً ناراضیم. قاضی هیچ نفعی از اعدام نمیبره. این جامعه است که نفع میبره. منتهی دادگاه از حق زندگی افراد دفاع میکند. هیچ کس به جز قانون حق گرفتن جان کسیرو نداره. . . چقدر دلم میخواست تو رو آزاد کنم. من موقعیت تو رو درک میکنم. اما کاری از دستم ساخته نیست. ولی چون خودت خودتو معرفی کردی نوع مرگتو میتونی خودت انتخاب کنی.
مومشکی: منو بندازین تو دریا. چون مادربزرگم میگفت هرکس توی دریا بمیره یه بار دیگه به دنیا میآد.
مادر گزل: (از جایش برمیخیزد.) داماد منو نکشین. من ازش راضیام. اون دختر منو خوشبخت کرده بود.
قاضی روی میز میکوبد که مادر گزل سکوت کند.
قاضی: دیگه حرفی نداری؟
مومشکی: چرا یه چیزی دلخورم میکنه. من زنمو خوشبخت کرده بودم. این همه زندگی براش فراهم کرده بودم. چرا عاشق یه واکسی شده بود؟ یه رانندة تاکسی چیاش از یه واکسی کمتره؟ شما فکر میکنین من از اون زشت تر بودم ؟ ...
پیرمرد: شما اون مردو میشناسین؟
موبور: کدوم مرد؟
مومشکی روی ریل دور میشود و دیگر از پشت او را میبینیم.
پیرمرد: اون مردی که داره دور میشه.
موبور: کدوم؟
پیرمرد: فکر کردم با خانوم شما نسبتی داره. میدونین من تو پارک دنبال اینم که یه جفت برای قناریام بگیرم. ولی خانوم شما حواس منو پرت کرده. الان یه مدته میبینم با این مرد. . . (تردید میکند.) ولش کن میترسم کار بیخ پیدا کنه ؟ ...
دادگاه روز .
قاضی و اعضای دادگاه در جای خود قرار دارند. در جایگاه تماشاچیان پیرمرد و مادر گزل نشستهاند.
قاضی: تو به مرگ محکوم شدی. دادگاه مایله آخرین دفاع تورو بشنوه.
مومشکی: من راضیام. در راه عشقی که داشتم کشته میشم.
قاضی: ولی دادگاه ناراضیه. دادگاه هیچ نفعی از اعدام کسی نمیبره. این جامعه است که نفع میبره. دادگاه از ناموس مردم دفاع میکنه. هیچ کس به جز قانون حق گرفتن جان کسی رو نداره. شخصاً خیلی دلم میخواست برات یه کاری بکنم.
مادر گزل: (برمیخیزد) اون باید به مجازاتش برسه. چند بار اومده بود خواستگاری دختر من. بهش گفتم تو اونو بدبخت میکنی. شوهر دخترم براش همه چیز فراهم کرده بود. دختر من هیچی کم نداشت. این قاتل خوشبختی دختر منو گرفت.
قاضی با چکش به روی میز میکوبد که مادر گزل ساکت شود.
قاضی: وصیتی نداری؟
مومشکی: من کسی رو جز خدا ندارم که براش وصیت کنم. میخوام بهش بگم (رویش را به آسمان میکند.) خدایا تو دنیا خیلی خوش گذشت. اگه خواستی یه بار دیگه منو به دنیا بیاری، همین جوری بیار.
قاضی: یعنی از کاری که کردی پشیمون نیستی؟
مومشکی: قبل از این که عاشق بشم خیلی زندگی سخت میگذشت. از این که غیر از این مدت همة عمرمو عاشق نبودم پشیمونم. و از خدا معذرت میخوام.
قاضی: دلم برات میسوزه. اما نمیتونم تو رو مجازات نکنم. قانون برات راهی نگذاشته. اما مرگتو میتونی خودت تعیین کنی. فقط نمیتونی بخوای تو رو توی دریا بندازیم. چون یه تبصرهای ما رو از این کار منع میکنه.
مومشکی: پس همون جایی که عاشقی کردم میخوام بمیرم. زیر اون درختی که با معشوقم بودم.
قاضی: شخصاً یه سئوالی برام باقی مونده. شوهر اون زن هم از تو زیباتر بود؛ یه تاکسی داشت؛ تو، هم از اون زشتتری؛ هم دستفروشی؛ چی باعث شده تو رو ترجیح بده؟
مومشکی: منم نمیدونم. ولی اگه میشه خودشو بیارین ازش بپرسین تا یه بار دیگه ببینمش.
قاضی: (به روی میز میکوبد.) ختم دادرسی اعلام میشود.
جلوی خانة گزل، لحظهای بعد.
تاکسی مومشکی از راه میرسد. از ضبط آن صدای موسیقی بلند است. پیرمرد جلو میرود و قبل از آن که مومشکی پیاده شود، به شیشه میکوبد. مومشکی شیشه را پایین میدهد.
پیرمرد: مرد حسابی پس تو کی میخوای جلوی زنتو بگیری؟ تا حالا هفت دفعه با چشمهای خودم دیدم که وقتی تو سر کاری اون با یه مرد غریبه تو پارک معاشقه میکنه.
مومشکی: زن من؟
پیرمرد: باور نداری صداشونو گوش کن.
از جیبش ضبط را درمیآورد و از داخل آن نواری را بیرون میکشد و به دست مومشکی میدهد. مومشکی نوار را با تردید نگاه میکند. بعد نوار موسیقی را از ضبطش درآورده نوار جدید را میگذارد. صدای پرنده میآید.
پیرمرد: جلوتره. (مومشکی نوار را جلوتر میبرد اما باز هم صدای پرنده میآید.) خودم صداشونو ضبط کردم. لابد اونور نواره. (مومشکی آن روی نوار را میگذارد و هر چه کنترل میکند باز هم صدای پرنده میآید.) میتونی همراه من بیای تو پارک ببینیشون.
جاهای مختلف در کشتی، ادامه.
مومشکی در بین مسافران به دنبال موبور میگردد او را نمییابد. در توالتها را یک به یک باز میکند. موبور نیست. به روی عرشه میرود. موبور نیست. در آخرین لحظه موبور را میبیند که خود را در پناه مانعی مخفی کرده به سمت او میرود و حمله میکند. زد و خوردی در میگیرد که هیچ لحظهای از آن را نمیتوانیم ببینیم. چرا که مدام پشت موانعی پنهان میشوند. حالا چاقو در دست موبور است. به سمت مومشکی میرود. چاقو را روی گردن مومشکی میگذارد. مومشکی خسته و تسلیم است.
موبور: نمیکشمت چون ما به دنیا نیومدیم همدیگه رو بکشیم. (چاقو را به او میدهد.) اما حاضرم بمیرم (دست مومشکی و چاقو را روی گردن خودش میگذارد.) منو بکش. دست خودم نیست. نمیتونم عاشقش نباشم.
رستوران عروسی، روز.
رستوران کوچک و شیکی که مشرف بر دریاست، برای مراسم عروسی آماده شده. گزل در لباس عروس در کنار موبور با لباس سفید دامادی نشسته است. قاضی پیش آنهاست و مومشکی با همان لباس همیشگیاش از مهمانان پذیرایی میکند.
مادر گزل میخواهد مراسم را ترک کند. مومشکی جلوی او را گرفته است و مجبورش میکند که حضور داشته باشد.
قاضی: مدتهاست که دلم میخواد به عنوان یه فرد زندگی کنم. یه عمر بود که فقط نقش اجتماعیمو انجام میدادم. از هفتة پیش که خبر عروسی شما رو شنیدم، قضاوتو گذاشتم کنار. دفتر ازدواج باز کردم. قضاوت به درد کسی میخوره که به نتایج عمل مجرم فکر کنه، نه به دلایلش. هر گناهکاری رو محاکمه کردم و دلایلشو شنیدم، پیش خودم به این نتیجه رسیدم که اگه منم تو موقعیت اون بودم. . .
پیرمرد وارد رستوران میشود. قفس قناریهایش را همراه دارد. به دنبال مومشکی میگردد. از صدای سازی که پخش میشود دلخور است. خود را به مومشکی میرساند.
پیرمرد: قناریهامو آوردم برات، از تنهایی درت میآرن. ولی چرا این کارو کردی؟
مومشکی او را کنار میزی مینشاند. به قناریها نگاه میکند. بعد چشم در چشم پیرمرد میدوزد.
مومشکی: دو سال عاشقش بودم. شبها میاومدم پای پنجره شون آواز میخوندم. اون آب میریخت سرم، منو بیشتر عاشق خودش میکرد. وقتی بهم گفتی، زدمش. دوستش داشتم، چرا زدمش؟ چرا زدمش؟ (گریهاش میگیرد.) اونم عاشق بود. وقتی من میتونم عاشق باشم، چرا اون نمیتونه عاشق باشه؟
پیرمرد طاقت شنیدن حرفهای مومشکی را ندارد. گریهاش گرفته است. سمعکش را درمیآورد و به صورت مومشکی نگاه میکند. صدا از تصویر میرود. مومشکی باز هم حرف میزند، گریه میکند و حتی گاهی میخندد اما صدای او را نمیشنویم. پیرمرد پا به پای او میخندد و گریه میکند. بعد برمیخیزد، سر میز عروس و داماد میرود. آنها را بدجوری نگاه میکند و از عروسی خارج میشود. با خروج او صدا به عروسی بازمیگردد. مومشکی با قناریها سر میز گزل میرود.
قاضی: (دست به پشت مومشکی میگذارد.) میدونی ما شخصیتهای واقعی نیستیم. هیچ کس ما رو باور نمیکنه. تو باید این مردو میکشتی. منم باید تو رو اعدام میکردم. زنتم باید یه سرنوشت بدی پیدا میکرد.
مومشکی حلقه را از دستش درمیآورد و به دست گزل میدهد.
مومشکی: بدش به هرکی عاشقشی.
تاکسی در راه و جلوی خانه گزل، غروب و شب.
مومشکی ماشین را میراند. گزل و موبور در صندلی عقب نشستهاند و هر یک از شیشة کنار خود بیرون را نگاه میکنند. ماشین جلوی در خانة گزل میرسد، به موازات ریل توقف میکند. طوریکه نورش به روی ریل میدود. مومشکی پیاده میشود. سوئیچ تاکسی را به دست موبور میدهد.
مومشکی: هدیة عروسیتون. خداحافظ.
مومشکی با قفس قناریها روی ریل دور میشود. نور ماشین از او سایهای بلند ساخته است. گزل و موبور به هم نگاه میکنند.
موبور: ما به هم رسیدیم؟
گزل: من بازم خوشبخت نیستم.
موبور: خوشبختی چیه؟
گزل: نمیدونم. حالا احساس میکنم اونو بیشتر دوست دارم.
موبور: میرم میآرمش. منم عاشق عشقم نه عاشق معشوق. (از ماشین پیاده میشود و به دنبال مومشکی میدود.)
موبور: آهای وایسا وایسا.
خود را به مومشکی که از پشت دور میشود، میرساند به شبحی میماند. به پشتش میزند. شبح میچرخد. پیرمرد است. در چشم هم با ناباوری نگاه میکنند. بعد پیرمرد دست میاندازد و موبور را بغل میکند.
پیرمرد: منو ببخش میزتونو ترک کردم. دست خودم نبود. نمیتونستم تحمل کنم. من خودم همدرد تو بودم. قناری بهانه بود. بگو گزل کجاست؟
خلاصه ای از فیلمنامه
نوبت عاشقی محسن مخملباف
برزگری موقع کار در مزرعه خرگوشی را دید که می دود . خرگوش به درختی خورد و در دم جان داد . او خرگوش را برداشت به خانه برد ، آن را پخت و خوشمزه یافت . روز دوم ، کار مزرعه را رها کرد . زیر درختی نشست و به انتظار ماند تا همان اتفاق تکرار شود . اما چیزی رخ نداد .
صدف خوراکی سیاهرنگی در کنار رودخانه ای پوسته اش را گشود و تن به آفتاب سپرد ، پرنده ای با منقار دراز خود می خواست او را بگیرد . صدف فورا" پوسته را بست و منقار پرنده را محکم گرفت . صدف نتوانست خود را به آب رودخانه برساند و پرنده هم دست از او بر نمی داشت . پرنده منقار دراز پیش خود فکر کرد اگر دو روز باران نیاید صدف خواهد مرد . صدف هم نزد خود اندیشید اگر من دو روز منقار او را بین صدف خودم نگاه دارم ، پرنده می میرد . در اثنایی که صدف و پرنده از یکدیگر عصبانی بودند و هیچ کدام دست از یکدیگر بر نمی داشتند اتفاقا" ماهیگیری از راه رسید ، هردو را گرفت و هر دو را خورد .
هان فچی
هنگامی که تامس پین در سی و هفت سالگی به خطه آمریکا گام نهاد هیچ فرد معقول و خردمندی آینده ای درخشان برای او پیش بینی نمی کرد . تا آن زمان تمامی حیات او سلسله ای از شکست ها و ناکامی ها و نومیدی های پیاپی بود . هر کار که بدان دست یازیده بود پایانی تاریک و غم انگیز داشت . از این رو هرگز گمان نمی رفت که این مهاجر تازه وارد دنیای نو در یکی دو سال به صورت یکی از بزرگترین رساله نویسان زبان انگلیسی و یکی از پر غوغاترین مردان تاریخ امریکا و به صورت یک فرد انقلابی و مبلغ سیاسی که نامش در سراسر مستعمرات امریکایی و بریتانیا و در خود انگلستان و اروپای غربی موجد ترس و نفرت و موجب ستایش و تحسین خواهد بود، سر بر خواهد آورد و قد علم خواهد کرد . گویی سفر اقیانوس در شخصیت و اخلاق و روحیات این مرد تحول شگرف به بار آورد و یک شبه وی را از قالب مردی عادی به در آورد و به نابغه ای بدل ساخت .
تامس پین در بیست ونهم ژانویه سال 1737 از پدری < کویکر > و مادری < انگلیگان > در شهر ثت فورد واقع در استان نورفک ( مشرق انگلستان ) زاییده شد . پین از آغاز زندگی دچار فقر و محرومیت بسیار و گرفتار کارها و مشاغل سخت و جانکاه بود . تا سیزده سالگی در مدرسه متوسطه تحصیل می کرد و در آن جا به گفته خودش < آموزش و پرورش اخلاقی بسیار نیکو و توشه بزرگی از دانش > به دست آورد . استعداد طبیعی وی در زمینه علوم و اختراعات – در زمینه علم عملی نه دانش نظری – حتی در آن دوران جلوه کرد و سپس در سراسر حیات پر جوش و خروش او در وجودش باقی ماند .
در اوایل ماه دسامبر سال 1774 که پین از کشتی پیاده شد و به فیلادلفیا گام نهاد نامه فرانکلین تنها سرمایه بزرگ او بشمار می رفت . لیکن پین سرمایه گرانبهای دیگری با خود داشت و آن اندوخته تجارت گذشته اش بود . او خشونت و وحشیگری زشت و ناهنجاری را که در انگلستان مجری عدالت بود دیده بود، فقر جانکاه را می شناخت، درباره حقوق انسان مطالب بسیار خوانده بود، شکاف عمیق و وسیعی که میلیونها افراد عادی را از یکی دو هزار عضو خانواده های درباری و اشرافی بریتانیا جدا می کرد، دیده بود و از دستگاه پوسیده و فاسد انتخابات که نمایندگان مجلس عامه را در شهرها بر می گزید و نیز از فساد وتباهی و بلاهت خاندان حاکمه انگلیس آگاه بود . پین با تفکری عمیق درباره این مسائل محبتی بی پایان به بشریت و عشقی سرشار به دموکراسی و تصمیمی قاطع به ایجاد اصلاحات عمومی، اجتماعی و سیاسی داشت .
عقل سلیم که جزوه ای در چهل و هفت صفحه و به < خامه یک انگلیسی > است در دهم ژانویه سال 1776 به بهای دو شلینگ به بازار آمد . در مدت سه ماه 120000 نسخه آن به فروش رسید و تخمینی که درباره میزان فروش آن زده می شود بالغ بر نیم میلیون نسخه است و این به نسبت جمعیت آن روز برابر با فروش 30000000 نسخه در امریکای امروز است . عقیده بر این است که در حقیقت هر یک از افراد با سواد سیزده ایالت مستعمره آن را خوانده است .
علی رغم میزان فروش عظیم کتاب پین به میل خود دیناری حق التالیف نگرفت . در تاریخ ادبیات جهان از لحاظ تاثیر آنی اثر نوشته ای نظیر عقل سلیم و قابل قیاس با آن نمی توان یافت . عقل سلیم برای ایالات مستعمره به مثابه آوای پر طنین شیپور پیکار بود و استان های مستعمره را می خواند تا به خاطر استقلال خویش بی تزلزل و بی امان به نبرد بر خیزد . پین انقلاب را تنها راه حل منازعات و مناقشات ایالات مستعمره با بریتانیا و ژرژ سوم می دانست و اعلام می کرد < چون هیچ چیز جز ضربات کاری نیست بیایید به خاطر خدا آخرین ضربه را فرود آریم و از انگلستان جدا شویم . >
بخش اول رساله عقل سلیم درباره بنیاد و ماهیت حکومت بحث می کند و توجه خاصی به قانون اساسی انگلستان دارد . فلسفه نویسنده در مورد دولت در جملاتی از این قبیل آورده شده است :
دولت حتی در بهترین حالت خود چیزی جز یک مصیبت ضروری نیست و در بدترین حال خویش مصیبت تحمل ناپذیری است . دولت نظیر جامه، نشان پاکی و معصومیت از دست رفته است قصور حکمرانان بر خرابه های غرفات بهشت بنا شده است . .. تمدن هر اندازه کاملتر باشد به دولت کمتر نیاز دارد .
پین درباره منشا و پیدایش دولت چنین استدلال می کند :
< دولت به علت ضعف و ناتوانی فضیلت اخلاقی در اداره کردن جهان ضرور شمرده شد در این مورد نیز مقصد و رسالت حکومت ایجاد آزادی و امنیت است . >
پین بین جامعه و دولت تفاوت فاحشی قائل است . می گوید : انسان ها برای این به جامعه جلب شده اند که بعضی از خواست های ایشان از راه همکاری اجتماعی برآورده شود . در این حال انسان حقوق طبیعی خاصی از قبیل آزادی و برابری دارد . از نظر کمال مطلوب اگر < انگیزه های وجدانی روشن و یکسان می بود و بی مقاومت اطاعت می شد . > انسان می بایستی بتواند بدون نیاز به دولت در صلح وصفا و سعادت بسر ببرد . چون انسان طبعا" ضعیف و از لحاظ اخلاقی ناقص است قدرت مهار کننده به وسیله دولت فراهم شده است . امنیت و پیشرفت و ترقی و راحتی مردم یبشتر وابسته و منوط به اجتماع است نه دولت . عادات و رسوم اجتماعی و روابط دو جانبه و علایق متقابل انسان ها موثرتر و نیرومندتر از تمام سازمان های سیاسی است .
پین می گوید : بیایید به جای آنکه با کنجکاوی و استفهام ناشی از سوءظن و تردید خیره خیره به یکدیگر بنگریم هریک به سوی همسایه خویش صادقانه دست دوستی دراز کنیم و برای ایجاد جبهه ای متحد شویم – همان اتحادی که همه اختلافات پیشین ما را به گور فراموشی خواهد سپرد . بگذارید نام < انقلابی > و < اعتدالی > از میان برود و نگذارید در میان ما جز کلمات همشهری خوب، دوست صمیمی و مصمم و پشتیبان شریف حقوق انسانها و حامی ایالات آزاد مستقل نام دیگری به گوش رسد .
در چهارم ژوئیه سال 1776 یعنی کمتر از شش ماه پس از تاریخ انتشار رساله مشهور پین < کنگره نمایندگان ایالت ها > در کاخ دولتی فیلادلفیا بر پا شد و استقلال ایالات متحده آمریکا را اعلام نمود .
پین پس از انتشار اعلامیه استقلال بی درنگ در ارتش انقلابی نام نویسی کرد . او بعنوان سخنگوی پر کار و موثر آزادی و استقلال امریکا از راه انتشار جزوه های مسلسلی که هر یک نام < بحران > داشت به وحدت ملی و روح ملی مردم کمک ها و خدمات عظیم نمود . جزوه نخستین با این سطور که بعدها بسیار نقل شد آغاز می گردد : < این آن دورانی است که روح انسان ها را می آزماید . سرباز بزدل و میهن پرست < قلابی > در این بحران از خدمت به کشور خویش شانه تهی می کند . لیکن آن که اکنون کمر به خدمت میهن می بندد شایسته عشق و سپاس مرد و زن است > .
در 1782 پس از خاتمه انقلاب پین به ابداعات و اختراعات صنعتی روی آورد و نخستین پل معلق آهنین را طرح ریخت و به کار تجربه و آزمایش نیروی بخار پرداخت . وی تصمیم گرفت برای مشاوره با مهندسان فرانسوی و انگلیسی درباره برخی از مسائل فنی به اروپا رود . از این رو در 1787 به اروپا رفت ومدت پانزده سال در آن جا بسر برد .
پس از ورود پین به اروپا انقلاب فرانسه در گرفت و این واقعه ای بود که پین با شور و حرارت بسیار برای توجیه و اثبات بیشتر عقاید دموکراتیک خویش از آن پشتیبانی نمود . وی در دفاع از انقلاب و در پاسخ حملات ادموند برک اثر مشهور خود یعنی کتاب حقوق بشر را نوشت .
پین مجبور شد انگلستان را به خاطر فرار از چنگ توقیف با شتاب ترک کند زیرا به سبب عقاید و افکاری که در کتاب خود بیان می کرد متهم به خیانت شده بود . وی به فرانسه گریخت و در آنجا به عنوان نماینده < کاله > به عضویت کنوانسیون انتخاب شد .
پین به علت کوششی که برای رهایی لویی شانزدهم از اعدام کرد از افراطیونی چون روبسپیر و ماره گسست . هنگامی که افراطیون حکومت را در دست گرفتند پین بازداشت و از عنوان همشهری گری افتخاری فرانسه محروم شد و ده ماه به زندان افتاد و به سختی از چنگال گیوتین گریخت .
به سال 1802 هنگامی که پین به امریکا برگشت دید که همچون یک قهرمان انقلابی مورد پذیرایی و احترام نیست بلکه رهبران سیاسی و آن ها که به کلیسا می روند او را به سبب نوشتن کتاب عصر عقل و داشتن نظریات سیاسی افراطی منفور و مطرود می شمارند .
در نیوروچل واقع در ایالت نیویورک یعنی همان جا که سکنی گرفته بود او را به این بهانه که امریکایی نیست از حق رای دادن محروم کردند . حتی یک بار قصد جانش کردند . پین پس از هفت سال باور نکردنی که پیاپی دشنام می شنید و منفور و مطرود و دچار فقر و ناخوشی بود در 1809 به سن 72 سالگی بدرود حیات گفت . مخالفین نگذاشتند در یک گورستان < کویکر > به خاکش سپارند .
کینه ها و دروغ ها و اغراض زشتی که سال های آخر حیات پین را در برگرفته بود تا دوران ما نیز دوام یافت . تئودور روزولت درباره او میگفت : < یک خدانشناس کوچک و کثیف > است لیکن نظیر < امپراتوری مقدس روم > که نه مقدس و نه رومی و نه امپراتوری بود پین نیز نه کثیف و نه کوچک و نه خدانشناس بود . حتی در سال 1933 یک برنامه رادیویی که بنا بود به یادبود وی از ایستگاه رادیوی شهر نیویورک اجرا شود ممنوع شد . و تا سال 1945 یعنی چهل و پنج سال پس از ایجاد < تالار آوازه مردان بزرگ امریکا > نام پین نتوانست بدان جا راه یابد .
همان سال شهر نیوروچل حقوق ناشی از تابعیت امریکا را که قهرمان انقلابی در 1806 از دست داده بود بدو بازگردانید .
این همان مردی بود که شاید بیش از هر کس استحقاق لقب < بنیانگذار استقلال امریکا > را داشت – مردی که برای نخستین بار عنوان < ایالت متحده امریکا > را به کار برد و کسی که پیدایش آن را پیش بینی کرد :
< ایالات متحده امریکا در تاریخ به اندازه امپراتوری بریتانیای کبیر نام و آوازه ای پر شکوه خواهد داشت > و اعلام کرد که < مرام امریکا به مقیاس وسیع مرام همه افراد بشر است > .
برای اخلاق و روحیه و طرز تفکر پین از پاسخی که وی به گفته فرانکلین داد شاخصی بهتر نمی توان جست . فرانکلین گفته بود : < آن جا که آزادی است کشور من است . > پین پاسخ داده بود : < آن جا که آزادی نیست کشور من است . >
اندروجکسون با جرات و شهامت میگفت :
<< تامس پین نیازمند آن نیست که بنای یادبودی برای او بنا کنند زیرا او در دل همه دلدادگان آزادی بنای یادبودی برای خویش به پا کرده است >> .
کتابهایی که دنیا را تغییر دادند
رابرت بینگهام داونز
غلامحسین معتمدی
وطن من
آسمان گمشده ایست
که تو هرشب
به آن خیره می شوی
تا ظلمت زمین را
از یاد ببری .
وطن من
دریای غمزده ایست
که تو هر شب
به آن گوش فرا میدهی
تا افق های دلتنگی ات را
باز بشناسی .
وطن من
جهان از یاد رفته ایست
که تو هر شب
در آن می میری
تا جهانی دیگر
زاده شود .