کتابخوانها؛ آدمهایی سعادتمند در خلوت خودشان!
نوشته: اورهان پاموک
ترجمه: خشایار دیهیمى
وقتی کتابی توی جیبت یا توی کیفت داری، مخصوصا وقتهایی که غمگینی و غصهدار، مثل این است که صاحب یک دنیای دیگر هستی، دنیایی که میتواند شادی را به تو برگرداند. در دوران نوجوانی ناشادم، فکر خواندن همچو کتابی تسلایی بود که در تمام طول روزِ مدرسه کمکم میکرد. در مدرسه آنقدر خمیازه میکشیدم که چشمهایم پر از آب میشد. بعدها هم در زندگیام، فکر خواندن کتابی که دوست داشتم کمکم میکرد تا جلسات اجباری ملاقاتهایم را راحتتر تاب بیاورم. جلساتی که یا از سرِ تکلیف یا فقط از سر ادب باید در آنها شرکت میکردم. بگذارید فهرستی بدهم از دلایل خواندن کتابهایی که نه برای کار یا برای خودسازی و آموختن، بلکه فقط برای لذت بردن میخوانم:
1- جاذبهی همان دنیای دیگری که پیشتر یاد کردم. شاید بتوان اسم این کار را فرار از واقعیت گذاشت. آدم حتی اگر بتواند در عالم خیال از غصههای زندگی روزمره فرار کند و زمانی را در دنیای دیگر بگذراند خوب است.
2- بین شانزده تا بیست و شش سالگی، خواندن برای من امری حیاتی بود برای اینکه بتوانم خودم را بسازم، برای خودم کسی بشوم، آگاهیهایم را بیشتر کنم و بدینترتیب به روحم شکل بدهم. در واقع، میخواستم بدانم باید چه جور آدمی بشوم؟ معنای زندگی و دنیا چیست؟ چقدر میتوانم فکرم را، علائقم را، رویاهایم را و افقهایی را که در ذهن داشتم گسترش دهم؟ وقتی زندگی، رویاها و تاملات دیگران را در داستانها یا نوشتهها و مقالاتشان میخواندم میدانستم که آنها را در زیرینترین لایههای حافظهام نگه خواهم داشت و فراموششان نخواهم کرد؛ درست مثل بچهای که هیچوقت اولینباری را که درختی یا برگی یا گربهای را دیده فراموش نمیکند. با شناختی که از راه خواندن کتابها پیدا میکردم، و بر هم میانباشتم، میتوانستم راهم را در آینده برای خودم ترسیم کنم. با همین خوشبینی کودکانه نسبت به شکل دادنِ خودم، کتاب خواندن در آن سالها کاری پرشور و بازیگوشانه بود که سخت بر قدرتِ تخیل من اثر میگذاشت و خیالهایم را به دنبال خودش میکشید، اما این روزها دیگر هیچوقت اینطوری کتاب نمیخوانم و شاید برای همین هم هست که خیلی کمتر میخوانم.
3- چیز دیگری که کتاب خواندن را برای من این همه جذاب و لذتبخش میکرد و میکند شناختنِ خودم از این راه بود. وقتی کتاب میخوانیم بخشی از ذهنِ ما نمیگذارد که کاملا در متن غرقه شویم و به خودمان افتخار میکنیم که چنین کار عمیق و معنوی و روشنفکرانهای، یعنی کتاب خواندن را، در پیش گرفتهایم. پروست این را خیلی خوب میفهمید. میگفت موقع خواندن کتاب بخشی از وجود ما بیرون از متن میایستد و به میزی که بر سر آن نشستهایم، به چراغی که بر صفحهی کتاب نور میاندازد، به باغچهی دور و برمان، یا به منظرهی دوردست میاندیشد. وقتی متوجه این چیزها میشویم و حواسمان به این چیزهاست در عین حال غرق تنهاییمان و خیالاتمان هم میشویم و احساس غرور میکنیم که نگاهمان عمقی دارد که آنهایی که کتاب نمیخوانند از آن بیبهرهاند. حالا خوب میتوانم بفهمم که چطور یک خواننده از خواندن کتاب احساس غرور میکند، هر چند من از آدمهایی که پز میدهند که کتاب میخوانند اصلا خوشم نمیآید.
برای همین، وقتی از کتاب خواندنم حرف میزنم، باید در جا بگویم که اگر میتوانستم آن لذتهایی را که در دلایل 1 و 2 برشمردم از فیلم دیدن، یا تماشا کردن تلویزیون، یا استفاده از سایر رسانهها ببرم، شاید کمتر کتاب میخواندم. شاید هم یک روز بالاخره این کار برایم عملی شود. اما به گمانم این چیزها دشوار بتوانند جای کتاب خواندن را بگیرند. چون کلمات (و ادبیاتی که از کلمات ساخته میشود) مثل آب یا مورچه هستند، به هر سوراخ و سنبهای نفوذ میکنند و هیچ چیزی جلوی نفوذشان را نمیتواند بگیرد. هیچ چیزی به اندازهی کلمات نمیتواند شکافهای زندگی را با این سرعت و تمامیت پرکند. جوهرهی چیزها – چیزهایی که ما را نسبت به زندگی و دنیا کنجکاو میکنند – در همین شکافها پیدا میشوند و فقط ادبیات – ادبیاتِ ناب – است که این شکافها را نشانمان میدهد. ادبیاتِ ناب مشورت و اندرزی حکیمانه است که هنوز به آن احتیاج داریم و نیازمان به آن هیچ کمتر از نیازمان به با خبر شدن از آخرین اخبار نیست. برای همین است که من هنوز هم دلبسته و وابستهی ادبیات هستم. اما فکر میکنم اشتباه است اگر بخواهیم لذتِ خواندنِ کتاب را در تقابل با لذتهای تماشا یا دیدن قرار دهیم. این را میگویم چون در فاصلهی هفت سالگی تا بیست و دو سالگی دلم میخواست نقاش بشوم و در طولِ این سالها دیوانهوار نقاشی میکردم. برای من خواندن عینِ ساختنِ فیلمی از روی متنی است که میخوانم. موقع کتاب خواندن ممکن است سرمان را بلند کنیم و چشم به تصویری روی دیوار بدوزیم، یا به منظرهای بیرونِ پنجره، یا به افق، اما ذهنمان این چیزها را جذبِ خودش نمیکند: ذهنِ ما هنوز مشغول فیلم ساختن از دنیای خیالی کتاب است. برای آنکه بتوانیم دنیای خیالی نویسنده را ببینیم و برای یافتنِ خوشی و شادی در آن دنیای دیگر، باید بتوانیم تخیلِ خودمان را هم به کار بگیریم. اگر بتوانیم این حس را پیدا کنیم که فقط تماشاگرِ آن دنیای خیالی نیستیم، بلکه خودمان هم تا حدودی خالق آن دنیا هستیم، کتاب سعادتِ خالق بودن در خلوتمان را به ما میدهد. و همین "سعادت در خلوتِ خویش" است که باعث میشود خواندنِ کتابها، خواندنِ آثار بزرگِ ادبی، را این همه برای "همه" فریبنده و برای "نویسنده" ضروری کند.