به خود گفتم از عمــــر رفته چه ماند ؟ دل خستــــه لــرزید و گفتا دریغ !
به دل گفتم از عشق چیزیت هست ؟ بگفتا که هست آری ، امـا دریغ !
بلــــــــــی از من و عمــــــــــــر ناپایدار نمانده ست بــــــر جای الا دریغ !
شب و روزهـــــــا و مــــه و سال هــــا گذشتنــــد و مـاندند بر جـا دریغ !
رسیدند هـــــــر روز و شب با فسوس گذشتند هـر سال و مـه با دریغ !
رسیدند و گفتم فسوســـــا فسوس ! گذشتند و گفتم دریغـــــــا دریغ !
مظاهر مصفا
کشوری کهن با هزاران سال پیشینه، با ملتی سرد و گرم چشیده، با مردمی رنج بیش و کم دوران برده، آشنا به زیر و بم آهنگ تاریخ. چنین کشوری را نمی توان نادیده گرفت، گذشته اش را ناشنوده نمی توان گذاشت و دفتر روزگارانش را نانوشته نمی توان رها کرد؛ کشوری که در بیش از نیمی از عمر خویش کوس سروری زده، لاجرم از رشک بداندیشان، دستبرد متجاوزان و تاراج آزمندان در امان نمی ماند. از روزگار و از مردمان بدکردار چشم زخم بسیار می بیند و راه پایندگی اش سخت پرفراز و نشیب می شود.
بیژن تلیانی
در جنگ یونان و خشایارشا _ که شاه قریب نیم میلیون سرباز ایرانی را از مردم ماوراءالنهر تا مدیترانه ، به سرزمین کوچک یونان کشاند _ در تنگه ترموپیل ( گذرگاه داغ ) ، سیصد تن از مردم اسپارت ، به سرداری لئونیداس ، با اینکه می توانستند دره را رها کنند و بگریزند ، معذلک ماندند و همه کشته شدند ، و بعدها بر قبر دسته جمعی آنها نوشته شد : << ای رهگذر ، به لاسدمونی ها بگو که ما در اینجا خوابیده ایم تا به قوانین آن وفادار باشیم . >>
چند سال پیش ، من و ایرج افشار با اتومبیل از تنگه مخوف ترموپیل گذشتیم و در پیچاپیچ آن تنگه ، در خاک افتادن ده ها و صدها و هزارها سرباز پارسی در خیال من مجسم می شد ، و سطور تاریخ رژه می رفت ، آنجا که داریوش در کتیبه مزار خود نوشته بود : اگر فکر کنی که چند بود آن کشورهایی که داریوش شاه داشت : پیکرها را ببین که تخت را می برند ، آنگاه خواهی دانست که نیزه پارسی دور رفته . . . آنگاه بر تو معلوم می شود که مرد پارسی خیلی دور از پارس جنگ کرده است .
این ابیات را همانجا گفته ام :
در ترموپیل ، زخمی آتن ، به خون نوشت :
من از برای خاک وطن کشته می شوم
پیکان ز رگ کشید برون ، پارسی و ، گفت :
من هم بدون گور و کفن ، کشته می شوم
اما یکی نگوید ، کاین سوی << مرمره >>
معلوم هست بهر که من کشته می شوم ؟
محمد ابراهیم باستانی پاریزی
از روزهای کودکیم ،
هنوز با من طنینی همراه است ،
طنینی ،
که روزگاری به رستگاری و شادی نو
بی نوای آن ، زندگی بسی دشوار می ،
آنجا که سحر او سکوت پیشه کند ،
ترس و تیرگی را ،
در پیرامون خویش می بینم .
اما هر باره در پرتو رنجی که به خود هموار می کنم ،
طنین شیرین رستگاری و شادی به نوا در می آید ،
که از قیل و قال هیچ درد و گناهی خاموش نمی شود .
ای عشق ،
با نوای نور در خانه من نوا سر کن !
و چشمان آبی ات را هرگز فرو مبند !
زیرا جز این ، جهان تابش شوق انگیز خود را از دست می دهد ،
ستاره از پی ستاره ای فرو می افتد ،
و من ، تنها می مانم .
هرمان هسه
ترجمه ی دکتر علی غضنفری