سورتمه

قدیر شعیبی

سورتمه

قدیر شعیبی

دریغ

به خود گفتم از عمــــر رفته چه ماند ؟               دل خستــــه لــرزید و گفتا دریغ ! 

به دل گفتم از عشق چیزیت هست ؟               بگفتا که هست آری ، امـا دریغ ! 

بلــــــــــی از من و عمــــــــــــر ناپایدار                نمانده ست بــــــر جای الا دریغ !  

شب و روزهـــــــا و مــــه و سال هــــا                گذشتنــــد و مـاندند بر جـا دریغ !  

رسیدند هـــــــر روز و شب با فسوس                گذشتند هـر سال و مـه با دریغ ! 

رسیدند و گفتم فسوســـــا فسوس !                گذشتند و گفتم دریغـــــــا دریغ !

 

مظاهر مصفا

 

ایران خورشید تمدن جهان

کشوری کهن با هزاران سال پیشینه، با ملتی سرد و گرم چشیده، با مردمی رنج بیش و کم دوران برده، آشنا به زیر و بم آهنگ تاریخ. چنین کشوری را نمی توان نادیده گرفت، گذشته اش را ناشنوده نمی توان گذاشت و دفتر روزگارانش را نانوشته نمی توان رها کرد؛ کشوری که در بیش از نیمی از عمر خویش کوس سروری زده، لاجرم از رشک بداندیشان، دستبرد متجاوزان و تاراج آزمندان در امان نمی ماند. از روزگار و از مردمان بدکردار چشم زخم بسیار می بیند و راه پایندگی اش سخت پرفراز و نشیب می شود. 

 

بیژن تلیانی

برای که ؟

در جنگ یونان و خشایارشا _ که شاه قریب نیم میلیون سرباز ایرانی را از مردم ماوراءالنهر تا مدیترانه ، به سرزمین کوچک یونان کشاند _ در تنگه ترموپیل ( گذرگاه داغ ) ، سیصد تن از مردم اسپارت ، به سرداری لئونیداس ، با اینکه می توانستند دره را رها کنند و بگریزند ، معذلک ماندند و همه کشته شدند ، و بعدها بر قبر دسته جمعی آنها نوشته شد : << ای رهگذر ، به لاسدمونی ها بگو که ما در اینجا خوابیده ایم تا به قوانین آن وفادار باشیم . >>

چند سال پیش ، من و ایرج افشار با اتومبیل از تنگه مخوف ترموپیل گذشتیم و در پیچاپیچ آن تنگه ، در خاک افتادن ده ها و صدها و هزارها سرباز پارسی در خیال من مجسم می شد ، و سطور تاریخ رژه می رفت ، آنجا که داریوش در کتیبه مزار خود نوشته بود : اگر فکر کنی که چند بود آن کشورهایی که داریوش شاه داشت : پیکرها را ببین که تخت را می برند ، آنگاه خواهی دانست که نیزه پارسی دور رفته . . . آنگاه بر تو معلوم می شود که مرد پارسی خیلی دور از پارس جنگ کرده است .

این ابیات را همانجا گفته ام :

در ترموپیل ، زخمی آتن ، به خون نوشت :

                                             من از برای خاک وطن کشته می شوم

پیکان ز رگ کشید برون ، پارسی و ، گفت :

                                             من هم بدون گور و کفن ، کشته می شوم

اما یکی نگوید ، کاین سوی << مرمره >>

                                             معلوم هست بهر که من کشته می شوم ؟

 

محمد ابراهیم باستانی پاریزی

از روزهای کودکی

از روزهای کودکیم ،

هنوز با من طنینی همراه است ،

طنینی ،

که روزگاری به رستگاری و شادی نو

بی نوای آن ، زندگی بسی دشوار می ،

آنجا که سحر او سکوت پیشه کند ،

ترس و تیرگی را ،

در پیرامون خویش می بینم .

اما هر باره در پرتو رنجی که به خود هموار می کنم ،

طنین شیرین رستگاری و شادی به نوا در می آید ،

که از قیل و قال هیچ درد و گناهی خاموش نمی شود .

ای عشق ،

با نوای نور در خانه من نوا سر کن !

و چشمان آبی ات را هرگز فرو مبند !

زیرا جز این ، جهان تابش شوق انگیز خود را از دست می دهد ،

ستاره از پی ستاره ای فرو می افتد ،

و من ، تنها می مانم .

 

هرمان هسه

ترجمه ی دکتر علی غضنفری