روزی یکی از آشنایانش، فیلسوف بزرگ را دید و گفت:سقراط، آیا میدانی من چه چیزی درباره دوستت شنیدم؟"سقراط جواب داد: "یک لحظه صبر کن، قبل از اینکه چیزی به من بگویی، مایلم که از یک آزمون کوچک بگذری. این آزمون، پالایش سهگانه نام دارد .
آشنای سقراط: "پالایش سهگانه؟"
سقراط: "درست است، قبل از اینکه درباره دوستم حرفی بزنی، خوب است که چند لحظه وقت صرف کنیم و ببینیم که چه میخواهی بگویی. اولین مرحله پالایش حقیقت است. آیا تو کاملا مطمئن هستی که آنچه که درباره دوستم میخواهی به من بگویی حقیقت است؟"
آشنای سقراط: "نه، در واقع من فقط آن را شنیدهام و..."
سقراط: "بسیار خوب، پس تو واقعا نمیدانی که آن حقیقت دارد یا خیر. حالا بیا از مرحله دوم بگذر، مرحله پالایش خوبی. آیا آنچه که درباره دوستم میخواهی به من بگویی، چیز خوبی است؟"
آشنای سقراط: "نه، برعکس..."
سقراط: " پس تو میخواهی چیز بدی را درباره او بگویی، اما مطمئن هم نیستی که حقیقت داشته باشد. با این وجود ممکن است که تو از آزمون عبور کنی، زیرا هنوز یک سوال دیگر باقی مانده است: مرحله پالایش سودمندی. آیا آنچه که درباره دوستم میخواهی به من بگویی، برای من سودمند است؟"
آشنای سقراط: " نه، نه حقیقتا."
سقراط نتیجهگیری کرد: "بسیار خوب، اگر آنچه که میخواهی بگویی، نه حقیقت است، نه خوب است و نه سودمند، چرا اصلا میخواهی به من بگویی؟"
کتابخوانها؛ آدمهایی سعادتمند در خلوت خودشان!
نوشته: اورهان پاموک
ترجمه: خشایار دیهیمى
وقتی کتابی توی جیبت یا توی کیفت داری، مخصوصا وقتهایی که غمگینی و غصهدار، مثل این است که صاحب یک دنیای دیگر هستی، دنیایی که میتواند شادی را به تو برگرداند. در دوران نوجوانی ناشادم، فکر خواندن همچو کتابی تسلایی بود که در تمام طول روزِ مدرسه کمکم میکرد. در مدرسه آنقدر خمیازه میکشیدم که چشمهایم پر از آب میشد. بعدها هم در زندگیام، فکر خواندن کتابی که دوست داشتم کمکم میکرد تا جلسات اجباری ملاقاتهایم را راحتتر تاب بیاورم. جلساتی که یا از سرِ تکلیف یا فقط از سر ادب باید در آنها شرکت میکردم. بگذارید فهرستی بدهم از دلایل خواندن کتابهایی که نه برای کار یا برای خودسازی و آموختن، بلکه فقط برای لذت بردن میخوانم:
1- جاذبهی همان دنیای دیگری که پیشتر یاد کردم. شاید بتوان اسم این کار را فرار از واقعیت گذاشت. آدم حتی اگر بتواند در عالم خیال از غصههای زندگی روزمره فرار کند و زمانی را در دنیای دیگر بگذراند خوب است.
2- بین شانزده تا بیست و شش سالگی، خواندن برای من امری حیاتی بود برای اینکه بتوانم خودم را بسازم، برای خودم کسی بشوم، آگاهیهایم را بیشتر کنم و بدینترتیب به روحم شکل بدهم. در واقع، میخواستم بدانم باید چه جور آدمی بشوم؟ معنای زندگی و دنیا چیست؟ چقدر میتوانم فکرم را، علائقم را، رویاهایم را و افقهایی را که در ذهن داشتم گسترش دهم؟ وقتی زندگی، رویاها و تاملات دیگران را در داستانها یا نوشتهها و مقالاتشان میخواندم میدانستم که آنها را در زیرینترین لایههای حافظهام نگه خواهم داشت و فراموششان نخواهم کرد؛ درست مثل بچهای که هیچوقت اولینباری را که درختی یا برگی یا گربهای را دیده فراموش نمیکند. با شناختی که از راه خواندن کتابها پیدا میکردم، و بر هم میانباشتم، میتوانستم راهم را در آینده برای خودم ترسیم کنم. با همین خوشبینی کودکانه نسبت به شکل دادنِ خودم، کتاب خواندن در آن سالها کاری پرشور و بازیگوشانه بود که سخت بر قدرتِ تخیل من اثر میگذاشت و خیالهایم را به دنبال خودش میکشید، اما این روزها دیگر هیچوقت اینطوری کتاب نمیخوانم و شاید برای همین هم هست که خیلی کمتر میخوانم.
3- چیز دیگری که کتاب خواندن را برای من این همه جذاب و لذتبخش میکرد و میکند شناختنِ خودم از این راه بود. وقتی کتاب میخوانیم بخشی از ذهنِ ما نمیگذارد که کاملا در متن غرقه شویم و به خودمان افتخار میکنیم که چنین کار عمیق و معنوی و روشنفکرانهای، یعنی کتاب خواندن را، در پیش گرفتهایم. پروست این را خیلی خوب میفهمید. میگفت موقع خواندن کتاب بخشی از وجود ما بیرون از متن میایستد و به میزی که بر سر آن نشستهایم، به چراغی که بر صفحهی کتاب نور میاندازد، به باغچهی دور و برمان، یا به منظرهی دوردست میاندیشد. وقتی متوجه این چیزها میشویم و حواسمان به این چیزهاست در عین حال غرق تنهاییمان و خیالاتمان هم میشویم و احساس غرور میکنیم که نگاهمان عمقی دارد که آنهایی که کتاب نمیخوانند از آن بیبهرهاند. حالا خوب میتوانم بفهمم که چطور یک خواننده از خواندن کتاب احساس غرور میکند، هر چند من از آدمهایی که پز میدهند که کتاب میخوانند اصلا خوشم نمیآید.
برای همین، وقتی از کتاب خواندنم حرف میزنم، باید در جا بگویم که اگر میتوانستم آن لذتهایی را که در دلایل 1 و 2 برشمردم از فیلم دیدن، یا تماشا کردن تلویزیون، یا استفاده از سایر رسانهها ببرم، شاید کمتر کتاب میخواندم. شاید هم یک روز بالاخره این کار برایم عملی شود. اما به گمانم این چیزها دشوار بتوانند جای کتاب خواندن را بگیرند. چون کلمات (و ادبیاتی که از کلمات ساخته میشود) مثل آب یا مورچه هستند، به هر سوراخ و سنبهای نفوذ میکنند و هیچ چیزی جلوی نفوذشان را نمیتواند بگیرد. هیچ چیزی به اندازهی کلمات نمیتواند شکافهای زندگی را با این سرعت و تمامیت پرکند. جوهرهی چیزها – چیزهایی که ما را نسبت به زندگی و دنیا کنجکاو میکنند – در همین شکافها پیدا میشوند و فقط ادبیات – ادبیاتِ ناب – است که این شکافها را نشانمان میدهد. ادبیاتِ ناب مشورت و اندرزی حکیمانه است که هنوز به آن احتیاج داریم و نیازمان به آن هیچ کمتر از نیازمان به با خبر شدن از آخرین اخبار نیست. برای همین است که من هنوز هم دلبسته و وابستهی ادبیات هستم. اما فکر میکنم اشتباه است اگر بخواهیم لذتِ خواندنِ کتاب را در تقابل با لذتهای تماشا یا دیدن قرار دهیم. این را میگویم چون در فاصلهی هفت سالگی تا بیست و دو سالگی دلم میخواست نقاش بشوم و در طولِ این سالها دیوانهوار نقاشی میکردم. برای من خواندن عینِ ساختنِ فیلمی از روی متنی است که میخوانم. موقع کتاب خواندن ممکن است سرمان را بلند کنیم و چشم به تصویری روی دیوار بدوزیم، یا به منظرهای بیرونِ پنجره، یا به افق، اما ذهنمان این چیزها را جذبِ خودش نمیکند: ذهنِ ما هنوز مشغول فیلم ساختن از دنیای خیالی کتاب است. برای آنکه بتوانیم دنیای خیالی نویسنده را ببینیم و برای یافتنِ خوشی و شادی در آن دنیای دیگر، باید بتوانیم تخیلِ خودمان را هم به کار بگیریم. اگر بتوانیم این حس را پیدا کنیم که فقط تماشاگرِ آن دنیای خیالی نیستیم، بلکه خودمان هم تا حدودی خالق آن دنیا هستیم، کتاب سعادتِ خالق بودن در خلوتمان را به ما میدهد. و همین "سعادت در خلوتِ خویش" است که باعث میشود خواندنِ کتابها، خواندنِ آثار بزرگِ ادبی، را این همه برای "همه" فریبنده و برای "نویسنده" ضروری کند.
بابانوئل واقعی کیه؟
افسانه بابانوئل
اخیرا در شبکه دو بی بی سی فیلم مستندی رو تحت عنوان "چهره واقعی بابانوئل" نشون دادن که برای من که از بچگی عاشق بابانوئل بودم درهای یک دنیای جدیدی رو باز کرد. یک دنیای واقعی.
بابانوئل افسانه ای است که به یک قدیس در سده های اول میلادی برمی گرده. قدیسی که در زمان زندگیش با کارهای خیرش زبانزد همشهری هایش بوده و بعد به افسانه بابانوئل تبدیل می شه.
بابانوئل امروزی ما تغییر شکل یک اسقف متعصب از جنوب ترکیه بوده با دماغی شکسته و اعصابی ضعیف و دلی چون دریا. اسم این اسقف نیکولاس یا نیکولا بوده.
برگردیم به 1700 سال پیش. در ساحل جنوبی ترکیه امروز بقایای یک شهر باستانی هستش. شهری که به اسم مایرا که زادگاه بابانوئل ما، یعنی نیکولای قدیس بوده. در یک قسمت از این شهر خانه های غار مانند وجود داشته که از صخره ها تراشیده شده بودن و قسمت دیگرش خانه های سنگی. در این شهر رومی ها حکومت می کردن و مسیحیان رو که اون زمان یک فرقه مخفی بودن سرکوب می کردن. بابانوئلی که ما ازش حرف می زنیم و اینجا بهش سانتاکلاز میگن در اون شهر و در اون شرایط به دنیا م آد. فرانکو یک پژوهشگر ایتالیایی که رد پای بابانوئل رو دنبال کرده درباره این شهر میگه: این شهر باستانی سرشار از احساسات مذهبی مسیحیه. جایی که کارهای خیر نیکولا سر زبانها افتاد و بعدها به صورت مراسم کریسمس مثل کادو گذاشتن زیر درخت کاج رواج پیدا کرد. اینجا بود که 1700 سال پیش در دورافتاده ترین گوشه امپراتوری روم افسانه بابانوئل زاده شد.
نیکولا در همون خردسالی پدر و مادرش را از دست می ده و ثروت زیادی رو براش به ارث می ذارن. نیکولا در سنین بالاتر به یک روحانی خیرخواه شهرت پیدا می کنه. کارهای خیر نیکولا زبانزد مردم میشه. کارهای خیری که بعدا جزو رسم و رسوم کریسمس امروز می شه.
تاریخدانان معتقدند که رسم کادوهای کریسمس به یکی از کارهای خیر نیکولا مربوط می شه. نیکولای قدیس باخبر می شه پدر فقیری در شهرش می خواد از فرط تنگدستی دخترانش رو بفروشه. نیکولا شبانه و مخفیانه از خانه اون مرد کیسه سکه های طلا به داخل خونه می اندازه و فرار می کنه. شب سوم پدر فقیر کمین می شینه و نیکولا رو شناسایی می کنه و دستش رو می شه.
کم کم نیکولا از یک روحانی به یک اسقف و بعد در زمان خودش به یک قدیس نیکوکار مشهور می شه. ولی بر خلاف این نیکوکاریش و بر خلاف اونچه که در چهره بابانوئل امروزه دیده می شه، نیکولای قدیس یک مرد خوش اخلاق و خندان نبوده. از استخوانهایی که از نیکولا باقی مونده و امروز در زیارتگاهی در شهر باری در جنوب شرقی ایتالیا نگهداری می شه، آثار شکستگی روی صورتش دیده می شه که نشون می ده نیکولا در طول زندگیش دعواها و زدوخوردهای زیادی داشته.
در برنامه مستند شبکه 2 بی بی سی که درباره بازسازی چهره واقعی بابانوئل بود، جمجمه نیکولای قدیس بررسی شد. جمجمه ای که به همراه بقیه استخوان های بدنش در یک تابوت بزرگ سنگی قرار داره و هیچکس حق دیدن یا دست زدن به اون رو نداره. فقط 50 سال پیش اجازه داده شد که مورد تحقیق علمی قرار بگیره و الان فقط عکس و نقشه اندازه های اون در دست هست.
استخوان های نیکولای قدیس قرن سه میلادی که در طول تاریخ به شخصیت بابانوئل تبدیل شده بعد از مرگش در کلیسایی در شهر خودش پتارا نگهداری می شده و گفته می شه که از استخوان های اون چیزی شبیه به گلاب ساطع می شده. گلابی که کشیشان کلیسا در بطری های کوچک می ریختند و به زائران می فروختند. این استخوان ها در قرن 11 میلادی به وسیله ملوانان ایتالیایی دزدیده می شه و به کلیسا و زیارتگاه امروزیش در شهر باری آورده می شه. این استخوان ها هنوز اونجاست و هنوز تصور می شه که از خودشون مایعی معطر بیرون می دن.
فرانکو محقق ایتالیایی که داستان زندگی بابانوئل و در نتیجه نیکولای قدیس رو دنبال می کنه در اینباره می گه: من خوشحالم که استخوان های نیکولای قدیس تا امروز در ایتالیاست حداقل به کلی مفقود نشده ولی خوب در عین حال از اینکه این استخوانها از کلیسای اصلی اش به وسیله ملوانهای ایتالیا دزدیده شده شرمنده هستم. شاید اگر استخوان ها به ایتالیا آورده نمی شد هیچوقت افسانه بابانوئل متولد نمی شد و خیلی از رسم و رسوم های کلیسا به وجود نمی آمد.
یکی از رسوم امروزی کریسمس که به خاطر نقل و انتقال استخوان های نیکولا به ایتالیا باب شده، گذاشتن شیرینی یا کادو در جوراب های رنگی که معمولا به شومینه میخ می کنن یا به درخت کریسمس می بندند. در قرن 12 میلادی راهبه های فرانسوی بعد از رفتن به زیارتگاه باری تحت تاثیر این قدیس قرار می گیرند و به تقلید از اون میوه و خشکبار و آجیل در جوراب پر می کنند و شبانه در خانه فقیران می گذارند.
ولی چه شد چهره بابانوئل صدها سال بعد به شکل بابانوئل خندان با لباس قرمز درآمد و چرا روز تولد سنت نیکولا با کریسمس یکی شد؟
الیستر مک گراث از دانشگاه آکسفورد: پیروان آیین پروتستان که مخالف سرسخت خرافات مذهبی بودند، روی افسانه سازهایی که درباره نیکولای قدیس شده بود خیلی حساسیت به خرج دادند و جشن های مذهبی مربوط به این قدیس رو ممنوع کردند از جمله جشن 6 دسامبر که مربوط به نیکولای قدیس بود. ولی مردم آنقدر به نیکولا و افسانه بابانوئل علاقه پیدا کرده بودن که روز تولدش رو با روز تولد مسیح یکی کردن تا به اون بهانه جشن های مربوط به این قدیس همراه کریسمس برگزار بشه و از بین نره.