او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند. اما به فرزندم بیاموزید که به ازای هر شیاد ، انسانهای صدیق هم وجود دارند به او بگویید در ازای هر سیاستمدار خودخواه رهبر با همتی هم وجود دارد .
به او نقش و تأثیر مهم خندیدن را یادآور شوید. اگر می توانید به او نقش مهم کتاب را در زندگی آموزش دهید به او بگویید تعمق کند ، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان ، به گلهای درون باغچه ، به زنبورها که در هوا پرواز می کنند ، دقیق شود.
به فرزندم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود ؛ اما با تقلب به قبولی نرسد . به او یاد بدهید با ملایمها ملایم و با گردن کش ها ، گردن کش باشد .
ارزشهای زندگی را به فرزندم آموزش دهید . به او یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند ... .
به او بیاموزید که در اشک ریختن خجالتی وجود ندارد . به او بیاموزید که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند اما قیمت گذاری برای دل بی معناست.
به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند ، پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد در کار تدریس به فرزندم ، ملایمت به خرج دهید . اما از او یک ناز پرورده نسازید . بگذارید او شجاع باشد که به مردم اعتقاد داشته باشد. توقع زیادی است اما ببینید که می توانید چه کار بکنید .
منبع : کتاب رهنمون
اینک کجاست ؟
آن هلهله و شادی
تا باز آغاز کنیم
تا باز برویانیم
رویایی را که
دیوارهای بلند انزوا شکست .
اینک کجاست ؟
آن سایه روشن صبح و سحر
تا باز برکشیم
تا باز جاری کنیم
امیدی را که
در بطن ناگزیری زمانه مدفون ماند .
اینک کجاست ؟
آن حماسه جاوید عشق
تا باز دوست بداریم
تا باز دوستی کنیم
کودکی را که
از انتهای بسترهای همخوابگی
در برزخ هست و نیست
مظلوم شد .
اینک کجاست ؟
آن استواری و استقامت
تا باز سدی باشیم
تا باز مانع شویم
رنجی را که
بر قامت تکیده زندگی روئید .
اینک کجاست ؟
آن موج و اوج به ساحل نرسیده
تا باز عهدی یاشیم
تا باز پیمان بندیم
شوری را که
در حدود نامعین خود جاری شد .
اینک کجاست ؟
آن سر پرشور و دل پر درد
تا باز بگوئیم
تا باز فریاد کنیم
جنگی را که
در سراسر زندگی درگیر است .
مرداد ۶۸
بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد
رنج گل بلبل کشید و برگ گل را باد برد
در ابتدا کلمه است و حسی غریب که نمیدانم در کجا پیوند می خورد و بدینسان بزرگ می شود . در ابتدا همه چیز واقعیتی است زمینی که نمیدانم چگونه شاخ و برگ می گیرد و بدینسان آرمانی و دست نیافتنی می شود . در ابتدا همه چیز را مقوله ای آسمانی و غیر واقعی می پنداشتند . چیزی در عالم اسطوره ها در ابدیتی غیر قابل باور و دست نیافتنی .
تجربه می گوید هر آنچه که اسطوره می شود رگه های اصلی و اساسی آن در همین روابط و برخوردهای عادی و روزمره است و سرنخش به واقعیات زندگی می رسد . پدیده ای است معمولی که طی زمان و برخورد دیگر پدیده ها به آن رنگ اسطوره می دهد و بعد هم می شود آرمانی و غیر قابل باور .
در ابتدا کلمه بود و واقعیتی دست نیافتنی و بدینسان سالها گذشت تا او توانست خود را به سلاح احساس مجهز کند و همراه حسی غریب در یک زمان نسبتا طولانی میوه درخت ممنوعه را بخورد و به مقوله عشق معتقد شود . حالا دیگر زندگی او از روال عادی و طبیعی اش خارج شده و بیشتر در رویایی شیرین و دست نیافتنی سیر می کند تا عالم واقعیات . که این خودش انگیزه ای قوی می خواهد و حسی غریب که در انسان پرورده شود و او را به معنایی هستی شمول بنام عشق پیوند دهد.
او عاشق است ، او تازگیها به عشق و اسطوره معتقد شده است ، او می گوید معشوق که می رود نفس شهر می ایستد ، خیابانها و کوچه ها رنگ دیگری به خود می گیرند ، گویی نبض زندگی از حرکت می ایستد ، همه چیز از شور و هیجان می افتد ، او می گوید معشوق که می آید با خود زندگی می آورد ، شادی می آورد ، دلهره و اضطراب می آورد ، انتظار می آورد ، او که می آید گویی حس زندگی در رگها می دود و خون گرم چهره ها را گلگون می کند ، مردم مهربان می شوند ، رهگذران به هم سلام می کنند و در گوششان پچ پچ که دوستی آمده است ، مهربانی آمده است ، صداقت آمده است ، معصومیت آمده است ، شرافت آمده است ، پاکی و طراوت آمده است ، عشق آمده است ، جهان جوان می شود ، هستی رنگ دیگری به خود می گیرد و نیستی را نفی می کند ، زندگی بر مدار آرمانی اش می چرخد ، در من انگیزه زندگی بوجود می آورد ، حس حرکت را در من تداعی می کند ، به من نیرو و قوت می بخشد و آمدنش بخشی از زندگی ام می شود .
در ابتدا کلمه بود و واقعیتی دست نیافتنی و بدینسان او و معشوق به عشق اساطیری معتقد شدند تا به اسطوره ها بپیوندند و آرمانی و غیرقابل باور شوند ، آنها به عشق و اسطوره معتقدند ، او با منطق اش زندگی می کند و معشوق با احساسش و چه معجونی می شود که اگر مجال زندگی مشترک را بیابند موفق خواهند شد و نمونه ای مثال زدنی می شوند برای دیگر همنوعانشان .
به عشق هایی می اندیشیم که چگونه بزرگ شدند و رنگ اساطیری به خود گرفتند و موانعی که بر سر راه عشاق روئید و آنان را از رسیدن به یکدیگر باز داشت ، و به این معتقد می شویم به یمن همین موانع و مشکلات احساساتی قوی تر و خالصانه تر بروز خواهند کرد و سره را از ناسره تشخیص خواهند داد ، آنچه صادقانه تر است از صافی عبور می کند و آنچه غیر صادقانه در نیم راه از حرکت باز می ایستد و فسیل می شود ، عشقی که خالصانه است پایمردی می آورد .
دفترچه یادداشت بهمن ۷۰
سالهاست که واژه پرونده ملکه ذهنم شده و مثل بختک به زندگی ام چسبیده از پرونده سالهای گذشته اداره ... گرفته تا پرونده های دادگستری ، تعزیرات ،کمیسیون ماده ۱۰ و ...
سیستم ظرفیتهای پرونده سازی بدجوری شکل گرفته است چیزی نزدیک به فاجعه .
دراین پرونده ها به استناد ماده و تبصره ذیل آن آدمی را آنچنان به دیوار می کوبند که مثل پلنگ صورتی روی دیوار پرس می شوی .
سالهاست که آرزو دارم تا شاید از این پرونده ها گل و ترانه بریزد .
یک شعر اداری
ای کاش
این کلبه ساده لب رود
یک روز محل کار من باشد
ای کاش
اعلام کنم حضور خود را
بر قله کوه و دامن دشت
هر روز درست ساعت هشت
ای کاش تمام کارمندان
بودند پرندگان خوشخوان
با نامه ابرها به منقار
ای کاش می شد همه وقت رفت و گل چید
بر << طبق مقررات >> خندید
ای کاش بدون بخشنامه
می خواندم و چرخ می زدم من
با موج و نسیم
ای کاش
پرونده من که باز می شد
می ریخت از آن گل و ترانه
از عمران صلاحی