برزگری موقع کار در مزرعه خرگوشی را دید که می دود . خرگوش به درختی خورد و در دم جان داد . او خرگوش را برداشت به خانه برد ، آن را پخت و خوشمزه یافت . روز دوم ، کار مزرعه را رها کرد . زیر درختی نشست و به انتظار ماند تا همان اتفاق تکرار شود . اما چیزی رخ نداد .
صدف خوراکی سیاهرنگی در کنار رودخانه ای پوسته اش را گشود و تن به آفتاب سپرد ، پرنده ای با منقار دراز خود می خواست او را بگیرد . صدف فورا" پوسته را بست و منقار پرنده را محکم گرفت . صدف نتوانست خود را به آب رودخانه برساند و پرنده هم دست از او بر نمی داشت . پرنده منقار دراز پیش خود فکر کرد اگر دو روز باران نیاید صدف خواهد مرد . صدف هم نزد خود اندیشید اگر من دو روز منقار او را بین صدف خودم نگاه دارم ، پرنده می میرد . در اثنایی که صدف و پرنده از یکدیگر عصبانی بودند و هیچ کدام دست از یکدیگر بر نمی داشتند اتفاقا" ماهیگیری از راه رسید ، هردو را گرفت و هر دو را خورد .
هان فچی