سورتمه

قدیر شعیبی

سورتمه

قدیر شعیبی

نوبت عاشقی

شما هم قضاوت کنید  : 

عملکرد مو مشکی در دفاع از ناموس خود  ( جایگاه همسر ) 

عملکرد مو مشکی در دفاع از عشق خود  ( جایگاه معشوق ) 

ایثار مو مشکی در رد ناموس و دفاع از عشق مو قرمز و گزل 

پیرمرد: چه جوری بگم. . . من دیگه یه سنی ازم گذشته. . . گاهی وقت‏ها از این که یه چیزی رو به موقع نگفتم، پشیمون شدم. شما از صبح تا شب جون می‏کَنی که زنتو خوشبخت کنی. . . نه این که اون آدم بدی باشه ولی روزها که شما نیستی با یه مرد دیگه تو اون پارک خلوت چکار می کنه ؟ ...                                                             

                                                                   دادگاه روز .

دادگاه کوچکی برپا کرده‏اند. قاضی و عوامل دادگاه در جای خود قرار دارند. در جایگاه تماشاچیان پیرمرد و مادر گزل نشسته‏اند.

مومشکی: راننده خوبی بودم. همیشه جریمه‏هامو به موقع پرداختم. مالیاتمو دادم. به زنم وفادار بودم. همة زندگیم، زنم بود. وقتی اون به من خیانت کرد، من دیگه برام چیزی نمونده بود تا به خاطرش آدم آرامی باقی بمونم. هیچ وقت فکر نمی‏کردم یه روزی قاتل باشم.

قاضی: (دسته جک تاکسی را به عنوان آلت قتاله در دست دارد.) شما به اعدام محکوم شدی. آخرین دفاع شما رو می‏شنویم.

مومشکی: من از ناموسم دفاع کردم. اگه کاری نمی‏کردم خودمو نمی‏بخشیدم. من به وظیفه‏ام عمل کردم. من راضی‏ام، خوشبختم.

قاضی: اما من شخصاً ناراضیم. قاضی هیچ نفعی از اعدام نمی‏بره. این جامعه است که نفع می‏بره. منتهی دادگاه از حق زندگی افراد دفاع می‏کند. هیچ کس به جز قانون حق گرفتن جان کسی‏رو نداره. . . چقدر دلم می‏خواست تو رو آزاد کنم. من موقعیت تو رو درک می‎کنم. اما کاری از دستم ساخته نیست. ولی چون خودت خودتو معرفی کردی نوع مرگتو می‏تونی خودت انتخاب کنی.

مومشکی: منو بندازین تو دریا. چون مادربزرگم می‏گفت هرکس توی دریا بمیره یه بار دیگه به دنیا می‏آد.

مادر گزل: (از جایش برمی‎خیزد.) داماد منو نکشین. من ازش راضی‏ام. اون دختر منو خوشبخت کرده بود.

قاضی روی میز می‏کوبد که مادر گزل سکوت کند.

قاضی: دیگه حرفی نداری؟

مومشکی: چرا یه چیزی دلخورم می‏کنه. من زنمو خوشبخت کرده بودم. این همه زندگی براش فراهم کرده بودم. چرا عاشق یه واکسی شده بود؟ یه رانندة تاکسی چی‏اش از یه واکسی کمتره؟ شما فکر می‏کنین من از اون زشت‏ تر بودم ؟ ...

پیرمرد: شما اون مردو می‏شناسین؟

موبور: کدوم مرد؟

مومشکی روی ریل دور می‏شود و دیگر از پشت او را می‏بینیم.

پیرمرد: اون مردی که داره دور می‏شه.

موبور: کدوم؟

پیرمرد: فکر کردم با خانوم شما نسبتی داره. می‏دونین من تو پارک دنبال اینم که یه جفت برای قناری‏ام بگیرم. ولی خانوم شما حواس منو پرت کرده. الان یه مدته می‎بینم با این مرد. . . (تردید می‏کند.) ولش کن می‏ترسم کار بیخ پیدا کنه ؟ ...         

                                                                  دادگاه روز .

قاضی و اعضای دادگاه در جای خود قرار دارند. در جایگاه تماشاچیان پیرمرد و مادر گزل نشسته‏اند.

قاضی: تو به مرگ محکوم شدی. دادگاه مایله آخرین دفاع تورو بشنوه.

مومشکی: من راضی‏ام. در راه عشقی که داشتم کشته می‏شم.

قاضی: ولی دادگاه ناراضیه. دادگاه هیچ نفعی از اعدام کسی نمی‏بره. این جامعه است که نفع می‏بره. دادگاه از ناموس مردم دفاع می‏کنه. هیچ کس به جز قانون حق گرفتن جان کسی رو نداره. شخصاً خیلی دلم می‎خواست برات یه کاری بکنم.

مادر گزل: (برمی‏خیزد) اون باید به مجازاتش برسه. چند بار اومده بود خواستگاری دختر من. بهش گفتم تو اونو بدبخت می‏کنی. شوهر دخترم براش همه چیز فراهم کرده بود. دختر من هیچی کم نداشت. این قاتل خوشبختی دختر منو گرفت.

قاضی با چکش به روی میز می‏کوبد که مادر گزل ساکت شود.

قاضی: وصیتی نداری؟

مومشکی: من کسی رو جز خدا ندارم که براش وصیت کنم. می‏خوام بهش بگم (رویش را به آسمان می‏کند.) خدایا تو دنیا خیلی خوش گذشت. اگه خواستی یه بار دیگه منو به دنیا بیاری، همین جوری بیار.

قاضی: یعنی از کاری که کردی پشیمون نیستی؟

مومشکی: قبل از این که عاشق بشم خیلی زندگی سخت می‏گذشت. از این که غیر از این مدت همة عمرمو عاشق نبودم پشیمونم. و از خدا معذرت می‎خوام.

قاضی: دلم برات می‏سوزه. اما نمی‎تونم تو رو مجازات نکنم. قانون برات راهی نگذاشته. اما مرگتو می‏تونی خودت تعیین کنی. فقط نمی‏تونی بخوای تو رو توی دریا بندازیم. چون یه تبصره‏ای ما رو از این کار منع می‏کنه.

مومشکی: پس همون جایی که عاشقی کردم می‏خوام بمیرم. زیر اون درختی که با معشوقم بودم.

قاضی: شخصاً یه سئوالی برام باقی مونده. شوهر اون زن هم از تو زیباتر بود؛ یه تاکسی داشت؛ تو، هم از اون زشت‏تری؛ هم دستفروشی؛ چی باعث شده تو رو ترجیح بده؟

مومشکی: منم نمی‏دونم. ولی اگه می‏شه خودشو بیارین ازش بپرسین تا یه بار دیگه ببینمش.

قاضی: (به روی میز می‏کوبد.) ختم دادرسی اعلام می‏شود.

جلوی خانة گزل، لحظه‏ای بعد.

تاکسی مومشکی از راه می‏رسد. از ضبط آن صدای موسیقی بلند است. پیرمرد جلو می‏رود و قبل از آن که مومشکی پیاده شود، به شیشه می‏کوبد. مومشکی شیشه را پایین می‏دهد.

پیرمرد: مرد حسابی پس تو کی می‎خوای جلوی زنتو بگیری؟ تا حالا هفت دفعه با چشم‏های خودم دیدم که وقتی تو سر کاری اون با یه مرد غریبه تو پارک معاشقه می‏کنه.

مومشکی: زن من؟

پیرمرد: باور نداری صداشونو گوش کن.

از جیبش ضبط را درمی‏آورد و از داخل آن نواری را بیرون می‏کشد و به دست مومشکی می‏دهد. مومشکی نوار را با تردید نگاه می‏کند. بعد نوار موسیقی را از ضبطش درآورده نوار جدید را می‏گذارد. صدای پرنده می‏آید.

پیرمرد: جلوتره. (مومشکی نوار را جلوتر می‏برد اما باز هم صدای پرنده می‏آید.) خودم صداشونو ضبط کردم. لابد اونور نواره. (مومشکی آن روی نوار را می‏گذارد و هر چه کنترل می‏کند باز هم صدای پرنده می‏آید.) می‎تونی همراه من بیای تو پارک ببینی‏شون.

جاهای مختلف در کشتی، ادامه.

مومشکی در بین مسافران به دنبال موبور می‏گردد او را نمی‏یابد. در توالت‏ها را یک به یک باز می‏کند. موبور نیست. به روی عرشه می‏رود. موبور نیست. در آخرین لحظه موبور را می‏بیند که خود را در پناه مانعی مخفی کرده به سمت او می‏رود و حمله می‏کند. زد و خوردی در می‏گیرد که هیچ لحظه‏ای از آن را نمی‏توانیم ببینیم. چرا که مدام پشت موانعی پنهان می‏شوند. حالا چاقو در دست موبور است. به سمت مومشکی می‏رود. چاقو را روی گردن مومشکی می‎گذارد. مومشکی خسته و تسلیم است.

موبور: نمی‏کشمت چون ما به دنیا نیومدیم همدیگه‏ رو بکشیم. (چاقو را به او می‎دهد.) اما حاضرم بمیرم (دست مومشکی و چاقو را روی گردن خودش می‏گذارد.) منو بکش. دست خودم نیست. نمی‏تونم عاشقش نباشم.

رستوران عروسی، روز.

رستوران کوچک و شیکی که مشرف بر دریاست، برای مراسم عروسی آماده شده. گزل در لباس عروس در کنار موبور با لباس سفید دامادی نشسته است. قاضی پیش آن‏هاست و مومشکی با همان لباس همیشگی‏اش از مهمانان پذیرایی می‏کند.

مادر گزل می‎خواهد مراسم را ترک کند. مومشکی جلوی او را گرفته است و مجبورش می‏کند که حضور داشته باشد.

قاضی: مدتهاست که دلم می‏خواد به عنوان یه فرد زندگی کنم. یه عمر بود که فقط نقش اجتماعی‏مو انجام می‏دادم. از هفتة پیش که خبر عروسی شما رو شنیدم، قضاوتو گذاشتم کنار. دفتر ازدواج باز کردم. قضاوت به درد کسی می‏خوره که به نتایج عمل مجرم فکر کنه، نه به دلایلش. هر گناهکاری رو محاکمه کردم و دلایلشو شنیدم، پیش خودم به این نتیجه رسیدم که اگه منم تو موقعیت اون بودم. . .

پیرمرد وارد رستوران می‏شود. قفس قناری‏هایش را همراه دارد. به دنبال مومشکی می‏گردد. از صدای سازی که پخش می‏شود دلخور است. خود را به مومشکی می‏رساند.

پیرمرد: قناری‏هامو آوردم برات، از تنهایی درت می‏آرن. ولی چرا این کارو کردی؟

مومشکی او را کنار میزی می‏نشاند. به قناری‏ها نگاه می‏کند. بعد چشم در چشم پیرمرد می‎دوزد.

مومشکی: دو سال عاشقش بودم. شب‏ها می‏اومدم پای پنجره‏ شون آواز می‏خوندم. اون آب می‏ریخت سرم، منو بیشتر عاشق خودش می‏کرد. وقتی بهم گفتی، زدمش. دوستش داشتم، چرا زدمش؟ چرا زدمش؟ (گریه‏اش می‏گیرد.) اونم عاشق بود. وقتی من می‎تونم عاشق باشم، چرا اون نمی‏تونه عاشق باشه؟

پیرمرد طاقت شنیدن حرف‏های مومشکی را ندارد. گریه‏اش گرفته است. سمعکش را درمی‏آورد و به صورت مومشکی نگاه می‎کند. صدا از تصویر می‏رود. مومشکی باز هم حرف می‏زند، گریه می‏کند و حتی گاهی می‏خندد اما صدای او را نمی‏شنویم. پیرمرد پا به پای او می‏خندد و گریه می‏کند. بعد برمی‏خیزد، سر میز عروس و داماد می‏رود. آن‏ها را بدجوری نگاه می‏کند و از عروسی خارج می‏شود. با خروج او صدا به عروسی بازمی‏گردد. مومشکی با قناری‏ها سر میز گزل می‏رود.

قاضی: (دست به پشت مومشکی می‎گذارد.) می‏دونی ما شخصیت‏های واقعی نیستیم. هیچ کس ما رو باور نمی‏کنه. تو باید این مردو می‏کشتی. منم باید تو رو اعدام می‏کردم. زنتم باید یه سرنوشت بدی پیدا می‏کرد.

مومشکی حلقه را از دستش درمی‏آورد و به دست گزل می‏دهد.

مومشکی: بدش به هرکی عاشقشی.

تاکسی در راه و جلوی خانه گزل، غروب و شب.

مومشکی ماشین را می‎راند. گزل و موبور در صندلی عقب نشسته‏اند و هر یک از شیشة کنار خود بیرون را نگاه می‏کنند. ماشین جلوی در خانة گزل می‏رسد، به موازات ریل توقف می‏کند. طوریکه نورش به روی ریل می‏دود. مومشکی پیاده می‏شود. سوئیچ تاکسی را به دست موبور می‏دهد.

مومشکی: هدیة عروسیتون. خداحافظ.

مومشکی با قفس قناری‏ها روی ریل دور می‏شود. نور ماشین از او سایه‏ای بلند ساخته است. گزل و موبور به هم نگاه می‎کنند.

موبور: ما به هم رسیدیم؟

گزل: من بازم خوشبخت نیستم.

موبور: خوشبختی چیه؟

گزل: نمی‎دونم. حالا احساس می‏کنم اونو بیشتر دوست دارم.

موبور: می‏رم می‏آرمش. منم عاشق عشقم نه عاشق معشوق. (از ماشین پیاده می‏شود و به دنبال مومشکی می‏دود.)

موبور: آهای وایسا وایسا.

خود را به مومشکی که از پشت دور می‏شود، می‏رساند به شبحی می‏ماند. به پشتش می‏زند. شبح می‏چرخد. پیرمرد است. در چشم هم با ناباوری نگاه می‎کنند. بعد پیرمرد دست می‏اندازد و موبور را بغل می‏کند.

پیرمرد: منو ببخش میزتونو ترک کردم. دست خودم نبود. نمی‏تونستم تحمل کنم. من خودم همدرد تو بودم. قناری بهانه بود. بگو گزل کجاست؟

 

 خلاصه ای از فیلمنامه

نوبت عاشقی محسن مخملباف

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد