ترس در موذیانهترین شکلش، لباس مبدل خِرَد را بر تن میکند و باعث میشود به کارهای شجاعانه کوچکی که به حفظ عزت و شأن ذاتی انسان یاری میرسانند، برچسب حماقت، بیملاحظگی، عبث بودن یا حقارت بخورد. برای این مردم، که در هراس از قوانین آهنین سستکننده هستند، پذیرش این واقعیت که آزادی حقشان است، آسان نیست.
بریدهای از کتاب «رهایی از ترس» آنگ سان سوچی
مردم جنگ نمیخواهند، اما همیشه با دعوت رهبران به این سمت سوق داده میشوند. خیلی ساده است، کافی است که به آنها بگویید که مورد حمله واقع خواهند شد و صلحطلبان را به خاطر نداشتن حس میهنپرستی و در معرض خطر دادن کشور تقبیح کنید. این کار در همه کشورها جواب میدهد.
هرمان گورینگ
چه کسی می تواند از تقویم ، کم کند روزهای غمگین را
لااقل برگ زردی از پاییز ، یا که یک روز برف سنگین را
چه کسی می تواند از تاریخ ، کم کند روزهای تلخش را
دارها ، کشتارها ، زندان ها ، کالبدهای شمع آجین را
چه کسی می تواند از سر لطف ، << هر چه را باد کرده >> سهم کند
سفره و نان و باغ ملی را ، پپسی و سینمای فردین را
یا اگر نه . . . کمی عوض بکند ، جای یک چند سال را با هم
چند قرنی به قبل ها ببرد ، ارتباطات عصر ماشین را
جای من نیست قرن جنگ و فلز ، لااقل کاش یک نفر باشد
یا کمی جا به جا کند آن را ، یا کمی جا به جا کند این را . . .
مصطفی توفیقی
معمولا صاحبان صنایع بزرگ «واقعی»، یعنی آنهایی که با عینی کردن باشکوه تخیلاتی که در ابتدای امر هیچ کس اهمیتی به آنها نمیداد، حرفها و پندهای زیادی برای گفتن دارند.
رئیس شرکت آمازون -جف بزوس- یکی از همین افراد است، او چند وقت پیش در بازدیدی از دفتر سایت ۳۷signals حرفهای جالبی زد:
افرادی که همیشه در طول زمان حق به آنها داده میشود، آنهایی هستند که به صورت پیوسته تفکرشان را تغییر میدهند. بزوس اصلا فکر نمیکند که ثبات فکری زیاد، خصیصه مثبتی باشد. او تصور میکند که اگر شما فردا ایدهای داشته باشید که در تناقض با ایده امروزتان باشد، ذهن بیماری ندارید.
از دید او باهوشترین آدمها کسانی هستند که به طور پیوسته در شناختشان از پیرامون تجدید نظر میکنند و به مشکلاتی که قبلا تصور میشد که پاسخی واحد برای آنها یافتهاند، دوباره نگاه میکنند. این افراد، به صورت پیوسته، از زوایای مختلفی به مسائل می نکرند، ایدههای جدید مطرح میکنند، در «نباید»های خود تجدید نظر میکنند و شیوه تفکر خود را به چالش میکشند.
البته اینها به این معنی نیستند که شما نباید زاویه دید شکلگرفته و منسجمی داشته باشید، بلکه غرض این است که شما باید دیدگاه کنونی خود را یک دیدگاه ثابت و بدون تغییر در نظر نگیرید.
از این دید، آدمهای لجوجی که همیشه به زاویه دید خود اصرار دارند، آنهایی که محو جزئیات میشوند و نمیخواهند با فاصله گرفتن از رویدادها، زاویه دید گستردهتری پیدا کنند، آنهایی هستند که با گذشت زمان غلط بودن تفکرشان به تدریج به همه ثابت میشود.
منبع : یک پزشک
«اگر روزی فرا برسد که زن، نه از سر ضعف، بلکه با قدرت عشق بورزد... دوست داشتن برای او نیز، همچون مرد، سرچشمه ی زندگی خواهد بود و نه خطری مرگبار""
سیمون دوبوار
دنیا به کبوترانش پشت کرده است
مواظب باش
زنی که به انتظار تاکسی
ایستاده است
معلوم نیست در کدام فرعی نامعلوم
از پا در می آید.
محمد رضا عبدالملکیان
روزی یکی از آشنایانش، فیلسوف بزرگ را دید و گفت:سقراط، آیا میدانی من چه چیزی درباره دوستت شنیدم؟"سقراط جواب داد: "یک لحظه صبر کن، قبل از اینکه چیزی به من بگویی، مایلم که از یک آزمون کوچک بگذری. این آزمون، پالایش سهگانه نام دارد .
آشنای سقراط: "پالایش سهگانه؟"
سقراط: "درست است، قبل از اینکه درباره دوستم حرفی بزنی، خوب است که چند لحظه وقت صرف کنیم و ببینیم که چه میخواهی بگویی. اولین مرحله پالایش حقیقت است. آیا تو کاملا مطمئن هستی که آنچه که درباره دوستم میخواهی به من بگویی حقیقت است؟"
آشنای سقراط: "نه، در واقع من فقط آن را شنیدهام و..."
سقراط: "بسیار خوب، پس تو واقعا نمیدانی که آن حقیقت دارد یا خیر. حالا بیا از مرحله دوم بگذر، مرحله پالایش خوبی. آیا آنچه که درباره دوستم میخواهی به من بگویی، چیز خوبی است؟"
آشنای سقراط: "نه، برعکس..."
سقراط: " پس تو میخواهی چیز بدی را درباره او بگویی، اما مطمئن هم نیستی که حقیقت داشته باشد. با این وجود ممکن است که تو از آزمون عبور کنی، زیرا هنوز یک سوال دیگر باقی مانده است: مرحله پالایش سودمندی. آیا آنچه که درباره دوستم میخواهی به من بگویی، برای من سودمند است؟"
آشنای سقراط: " نه، نه حقیقتا."
سقراط نتیجهگیری کرد: "بسیار خوب، اگر آنچه که میخواهی بگویی، نه حقیقت است، نه خوب است و نه سودمند، چرا اصلا میخواهی به من بگویی؟"
کتابخوانها؛ آدمهایی سعادتمند در خلوت خودشان!
نوشته: اورهان پاموک
ترجمه: خشایار دیهیمى
وقتی کتابی توی جیبت یا توی کیفت داری، مخصوصا وقتهایی که غمگینی و غصهدار، مثل این است که صاحب یک دنیای دیگر هستی، دنیایی که میتواند شادی را به تو برگرداند. در دوران نوجوانی ناشادم، فکر خواندن همچو کتابی تسلایی بود که در تمام طول روزِ مدرسه کمکم میکرد. در مدرسه آنقدر خمیازه میکشیدم که چشمهایم پر از آب میشد. بعدها هم در زندگیام، فکر خواندن کتابی که دوست داشتم کمکم میکرد تا جلسات اجباری ملاقاتهایم را راحتتر تاب بیاورم. جلساتی که یا از سرِ تکلیف یا فقط از سر ادب باید در آنها شرکت میکردم. بگذارید فهرستی بدهم از دلایل خواندن کتابهایی که نه برای کار یا برای خودسازی و آموختن، بلکه فقط برای لذت بردن میخوانم:
1- جاذبهی همان دنیای دیگری که پیشتر یاد کردم. شاید بتوان اسم این کار را فرار از واقعیت گذاشت. آدم حتی اگر بتواند در عالم خیال از غصههای زندگی روزمره فرار کند و زمانی را در دنیای دیگر بگذراند خوب است.
2- بین شانزده تا بیست و شش سالگی، خواندن برای من امری حیاتی بود برای اینکه بتوانم خودم را بسازم، برای خودم کسی بشوم، آگاهیهایم را بیشتر کنم و بدینترتیب به روحم شکل بدهم. در واقع، میخواستم بدانم باید چه جور آدمی بشوم؟ معنای زندگی و دنیا چیست؟ چقدر میتوانم فکرم را، علائقم را، رویاهایم را و افقهایی را که در ذهن داشتم گسترش دهم؟ وقتی زندگی، رویاها و تاملات دیگران را در داستانها یا نوشتهها و مقالاتشان میخواندم میدانستم که آنها را در زیرینترین لایههای حافظهام نگه خواهم داشت و فراموششان نخواهم کرد؛ درست مثل بچهای که هیچوقت اولینباری را که درختی یا برگی یا گربهای را دیده فراموش نمیکند. با شناختی که از راه خواندن کتابها پیدا میکردم، و بر هم میانباشتم، میتوانستم راهم را در آینده برای خودم ترسیم کنم. با همین خوشبینی کودکانه نسبت به شکل دادنِ خودم، کتاب خواندن در آن سالها کاری پرشور و بازیگوشانه بود که سخت بر قدرتِ تخیل من اثر میگذاشت و خیالهایم را به دنبال خودش میکشید، اما این روزها دیگر هیچوقت اینطوری کتاب نمیخوانم و شاید برای همین هم هست که خیلی کمتر میخوانم.
3- چیز دیگری که کتاب خواندن را برای من این همه جذاب و لذتبخش میکرد و میکند شناختنِ خودم از این راه بود. وقتی کتاب میخوانیم بخشی از ذهنِ ما نمیگذارد که کاملا در متن غرقه شویم و به خودمان افتخار میکنیم که چنین کار عمیق و معنوی و روشنفکرانهای، یعنی کتاب خواندن را، در پیش گرفتهایم. پروست این را خیلی خوب میفهمید. میگفت موقع خواندن کتاب بخشی از وجود ما بیرون از متن میایستد و به میزی که بر سر آن نشستهایم، به چراغی که بر صفحهی کتاب نور میاندازد، به باغچهی دور و برمان، یا به منظرهی دوردست میاندیشد. وقتی متوجه این چیزها میشویم و حواسمان به این چیزهاست در عین حال غرق تنهاییمان و خیالاتمان هم میشویم و احساس غرور میکنیم که نگاهمان عمقی دارد که آنهایی که کتاب نمیخوانند از آن بیبهرهاند. حالا خوب میتوانم بفهمم که چطور یک خواننده از خواندن کتاب احساس غرور میکند، هر چند من از آدمهایی که پز میدهند که کتاب میخوانند اصلا خوشم نمیآید.
برای همین، وقتی از کتاب خواندنم حرف میزنم، باید در جا بگویم که اگر میتوانستم آن لذتهایی را که در دلایل 1 و 2 برشمردم از فیلم دیدن، یا تماشا کردن تلویزیون، یا استفاده از سایر رسانهها ببرم، شاید کمتر کتاب میخواندم. شاید هم یک روز بالاخره این کار برایم عملی شود. اما به گمانم این چیزها دشوار بتوانند جای کتاب خواندن را بگیرند. چون کلمات (و ادبیاتی که از کلمات ساخته میشود) مثل آب یا مورچه هستند، به هر سوراخ و سنبهای نفوذ میکنند و هیچ چیزی جلوی نفوذشان را نمیتواند بگیرد. هیچ چیزی به اندازهی کلمات نمیتواند شکافهای زندگی را با این سرعت و تمامیت پرکند. جوهرهی چیزها – چیزهایی که ما را نسبت به زندگی و دنیا کنجکاو میکنند – در همین شکافها پیدا میشوند و فقط ادبیات – ادبیاتِ ناب – است که این شکافها را نشانمان میدهد. ادبیاتِ ناب مشورت و اندرزی حکیمانه است که هنوز به آن احتیاج داریم و نیازمان به آن هیچ کمتر از نیازمان به با خبر شدن از آخرین اخبار نیست. برای همین است که من هنوز هم دلبسته و وابستهی ادبیات هستم. اما فکر میکنم اشتباه است اگر بخواهیم لذتِ خواندنِ کتاب را در تقابل با لذتهای تماشا یا دیدن قرار دهیم. این را میگویم چون در فاصلهی هفت سالگی تا بیست و دو سالگی دلم میخواست نقاش بشوم و در طولِ این سالها دیوانهوار نقاشی میکردم. برای من خواندن عینِ ساختنِ فیلمی از روی متنی است که میخوانم. موقع کتاب خواندن ممکن است سرمان را بلند کنیم و چشم به تصویری روی دیوار بدوزیم، یا به منظرهای بیرونِ پنجره، یا به افق، اما ذهنمان این چیزها را جذبِ خودش نمیکند: ذهنِ ما هنوز مشغول فیلم ساختن از دنیای خیالی کتاب است. برای آنکه بتوانیم دنیای خیالی نویسنده را ببینیم و برای یافتنِ خوشی و شادی در آن دنیای دیگر، باید بتوانیم تخیلِ خودمان را هم به کار بگیریم. اگر بتوانیم این حس را پیدا کنیم که فقط تماشاگرِ آن دنیای خیالی نیستیم، بلکه خودمان هم تا حدودی خالق آن دنیا هستیم، کتاب سعادتِ خالق بودن در خلوتمان را به ما میدهد. و همین "سعادت در خلوتِ خویش" است که باعث میشود خواندنِ کتابها، خواندنِ آثار بزرگِ ادبی، را این همه برای "همه" فریبنده و برای "نویسنده" ضروری کند.
بابانوئل واقعی کیه؟
افسانه بابانوئل
اخیرا در شبکه دو بی بی سی فیلم مستندی رو تحت عنوان "چهره واقعی بابانوئل" نشون دادن که برای من که از بچگی عاشق بابانوئل بودم درهای یک دنیای جدیدی رو باز کرد. یک دنیای واقعی.
بابانوئل افسانه ای است که به یک قدیس در سده های اول میلادی برمی گرده. قدیسی که در زمان زندگیش با کارهای خیرش زبانزد همشهری هایش بوده و بعد به افسانه بابانوئل تبدیل می شه.
بابانوئل امروزی ما تغییر شکل یک اسقف متعصب از جنوب ترکیه بوده با دماغی شکسته و اعصابی ضعیف و دلی چون دریا. اسم این اسقف نیکولاس یا نیکولا بوده.
برگردیم به 1700 سال پیش. در ساحل جنوبی ترکیه امروز بقایای یک شهر باستانی هستش. شهری که به اسم مایرا که زادگاه بابانوئل ما، یعنی نیکولای قدیس بوده. در یک قسمت از این شهر خانه های غار مانند وجود داشته که از صخره ها تراشیده شده بودن و قسمت دیگرش خانه های سنگی. در این شهر رومی ها حکومت می کردن و مسیحیان رو که اون زمان یک فرقه مخفی بودن سرکوب می کردن. بابانوئلی که ما ازش حرف می زنیم و اینجا بهش سانتاکلاز میگن در اون شهر و در اون شرایط به دنیا م آد. فرانکو یک پژوهشگر ایتالیایی که رد پای بابانوئل رو دنبال کرده درباره این شهر میگه: این شهر باستانی سرشار از احساسات مذهبی مسیحیه. جایی که کارهای خیر نیکولا سر زبانها افتاد و بعدها به صورت مراسم کریسمس مثل کادو گذاشتن زیر درخت کاج رواج پیدا کرد. اینجا بود که 1700 سال پیش در دورافتاده ترین گوشه امپراتوری روم افسانه بابانوئل زاده شد.
نیکولا در همون خردسالی پدر و مادرش را از دست می ده و ثروت زیادی رو براش به ارث می ذارن. نیکولا در سنین بالاتر به یک روحانی خیرخواه شهرت پیدا می کنه. کارهای خیر نیکولا زبانزد مردم میشه. کارهای خیری که بعدا جزو رسم و رسوم کریسمس امروز می شه.
تاریخدانان معتقدند که رسم کادوهای کریسمس به یکی از کارهای خیر نیکولا مربوط می شه. نیکولای قدیس باخبر می شه پدر فقیری در شهرش می خواد از فرط تنگدستی دخترانش رو بفروشه. نیکولا شبانه و مخفیانه از خانه اون مرد کیسه سکه های طلا به داخل خونه می اندازه و فرار می کنه. شب سوم پدر فقیر کمین می شینه و نیکولا رو شناسایی می کنه و دستش رو می شه.
کم کم نیکولا از یک روحانی به یک اسقف و بعد در زمان خودش به یک قدیس نیکوکار مشهور می شه. ولی بر خلاف این نیکوکاریش و بر خلاف اونچه که در چهره بابانوئل امروزه دیده می شه، نیکولای قدیس یک مرد خوش اخلاق و خندان نبوده. از استخوانهایی که از نیکولا باقی مونده و امروز در زیارتگاهی در شهر باری در جنوب شرقی ایتالیا نگهداری می شه، آثار شکستگی روی صورتش دیده می شه که نشون می ده نیکولا در طول زندگیش دعواها و زدوخوردهای زیادی داشته.
در برنامه مستند شبکه 2 بی بی سی که درباره بازسازی چهره واقعی بابانوئل بود، جمجمه نیکولای قدیس بررسی شد. جمجمه ای که به همراه بقیه استخوان های بدنش در یک تابوت بزرگ سنگی قرار داره و هیچکس حق دیدن یا دست زدن به اون رو نداره. فقط 50 سال پیش اجازه داده شد که مورد تحقیق علمی قرار بگیره و الان فقط عکس و نقشه اندازه های اون در دست هست.
استخوان های نیکولای قدیس قرن سه میلادی که در طول تاریخ به شخصیت بابانوئل تبدیل شده بعد از مرگش در کلیسایی در شهر خودش پتارا نگهداری می شده و گفته می شه که از استخوان های اون چیزی شبیه به گلاب ساطع می شده. گلابی که کشیشان کلیسا در بطری های کوچک می ریختند و به زائران می فروختند. این استخوان ها در قرن 11 میلادی به وسیله ملوانان ایتالیایی دزدیده می شه و به کلیسا و زیارتگاه امروزیش در شهر باری آورده می شه. این استخوان ها هنوز اونجاست و هنوز تصور می شه که از خودشون مایعی معطر بیرون می دن.
فرانکو محقق ایتالیایی که داستان زندگی بابانوئل و در نتیجه نیکولای قدیس رو دنبال می کنه در اینباره می گه: من خوشحالم که استخوان های نیکولای قدیس تا امروز در ایتالیاست حداقل به کلی مفقود نشده ولی خوب در عین حال از اینکه این استخوانها از کلیسای اصلی اش به وسیله ملوانهای ایتالیا دزدیده شده شرمنده هستم. شاید اگر استخوان ها به ایتالیا آورده نمی شد هیچوقت افسانه بابانوئل متولد نمی شد و خیلی از رسم و رسوم های کلیسا به وجود نمی آمد.
یکی از رسوم امروزی کریسمس که به خاطر نقل و انتقال استخوان های نیکولا به ایتالیا باب شده، گذاشتن شیرینی یا کادو در جوراب های رنگی که معمولا به شومینه میخ می کنن یا به درخت کریسمس می بندند. در قرن 12 میلادی راهبه های فرانسوی بعد از رفتن به زیارتگاه باری تحت تاثیر این قدیس قرار می گیرند و به تقلید از اون میوه و خشکبار و آجیل در جوراب پر می کنند و شبانه در خانه فقیران می گذارند.
ولی چه شد چهره بابانوئل صدها سال بعد به شکل بابانوئل خندان با لباس قرمز درآمد و چرا روز تولد سنت نیکولا با کریسمس یکی شد؟
الیستر مک گراث از دانشگاه آکسفورد: پیروان آیین پروتستان که مخالف سرسخت خرافات مذهبی بودند، روی افسانه سازهایی که درباره نیکولای قدیس شده بود خیلی حساسیت به خرج دادند و جشن های مذهبی مربوط به این قدیس رو ممنوع کردند از جمله جشن 6 دسامبر که مربوط به نیکولای قدیس بود. ولی مردم آنقدر به نیکولا و افسانه بابانوئل علاقه پیدا کرده بودن که روز تولدش رو با روز تولد مسیح یکی کردن تا به اون بهانه جشن های مربوط به این قدیس همراه کریسمس برگزار بشه و از بین نره.
امروز از صدور فرمان مشروطه جز صدای ضعیف و نهچندان واضح شاه بیماری که فرمان ایجاد مجلس شورای ملی را میخواند، چند عکس و گزارشهای تاریخی و البته چندشاهد زنده وجود دارند
شاهدان زنده این موقف هیجانانگیز تاریخ به ثمر رسیدن مبارزات مردم ایران، درختان کهنسال صاحبقرانیه کاخ نیاورانند که شاه زیر سایه آن نشسته بود و اعلمالدوله ثقفی، پزشک مخصوص شاه فرمان مشروطه را قرائت میکرد تا شاه درمانده آن را امضا کند؛ شاهی که میتوان او را در هیبت مظفرالدینشاه فیلم کمال الملک زندهیاد علیحاتمی، با آن دیالوگ جاودانه خطاب به کمالالملک به یاد آورد وقتی با آن ته لهجه مخصوص میگفت: «کار جهان به اعتدال راست میشود. همه چیزمان باید به همه چیزمان بیاید... اتابک بدش نیاید، ما که صدراعظم مثل بیسمارک نداریم که نقاشباشیمان از آن فضاحتها بهبار بیاورد. لازم به توجه است که اصل خطاب فرمان مشروطه به صدراعظم وقت یعنی میرزانصراللهخان مشیرالدوله است که خود در تهیه آن و راضی کردن شاه به امضای آن کوشش کرده بود. اصل فرمان نیز به خط احمدقوام (قوام السلطنه) است.
جناب اشرف صدراعظم، از آنجا که حضرت باریتعالی جلشأنه سر رشته ترقی و سعادت ممالک محروسه ایران را بهکف کفایت ما سپرده و شخص همایون ما را حافظ حقوق قاطبه اهالی و رعایای صدیق خودمان قرار داده، لهذا در این موقع که اراده همایون ما براین تعلق گرفت که برای رفاهیت و امنیت قاطبه اهالی ایران و تشید مبانی دولت اصلاحات مقننه به مرور در دوایر دولتی و مملکتی به موقع اجرا گذارده شود چنان مصصم شدیم که مجلس شورای ملی از منتخبین شاهزادگان قاجاریه و علما و اعیان و اشراف و ملاکین و تجار و اصناف به انتخاب طبقات مرقومه در دارالخلافه تهران تشکیل و تنظیم شود که در مهام امور دولتی و مملکتی و مصالح عامه مشاوره و مداقه لازمه را به عمل آورده به هیأت وزرای دولتخواه ما در اصلاحاتی که برای سعادت و خوشبختی ایران خواهد شد اعانت و کمک لازم را بنماید و در کمال امنیت و اطمینان عقاید خود را در خیر دولت و ملت و مصالح عامه و احتیاجات قاطبه اهالی مملکت به توسط شخص اول دولت به عرض برساند که به صحه همایونی موشح و به موقع اجرا گذارده شود. بدیهی است که به موجب این دستخط مبارک نظامنامه و ترتیبات این مجلس و اسباب و لوازم، تشکیل آن را موافق تصویب و امضای منتخبین از این تاریخ معین و مهیا خواهد نمود که به صحه ملوکانه رسیده و بعونالله تعالی مجلس شورای ملی مرقوم که نگهبان عدل است افتتاح و به اصلاحات لازمه امور مملکت و اجرای قوانین شرع مقدس شروع نماید و نیز مقرر میداریم که سواد دستخط مبارک را اعلان و منتشر نمایند تا قاطبه اهالی از نیات حسنه ما که تماما راجع به ترقی دولت و ملت ایران است کماینبغی مطلع و مرفهالحال مشغول دعاگوبی دوام این دولت و این مجلس بیزوال باشند،
6 سال قبل از اینکه آغامحمدخان قاجار خود را در سال1161 هجری خورشیدی پادشاه رسمی ایران بداند در آن سوی دنیا جورج واشنگتن در 4جولای 1776 میلادی بعد از پیروزی بر استعمار بریتانیا توانست نخستین رئیسجمهور ایالات تازه استقلال یافته آمریکا شود و تنها 13سال بعد است که انقلاب فرانسه در سال 1789 به بار مینشیند و چند سال بعد از آن است که دانتون، وزیر دادگستری انقلابیون فرانسه، لویی شانزدهم شاه مخلوع فرانسوی و همسرش ماری آنتوانت و حدود 3هزار نفر از سلطنتطلبان را در جلوی چشم انقلابیون به تیغ گیوتین میسپرد.در این احوال جهانی اما آغامحمدخان قاجار در ایران سلطنت سلسلهای را بنا نهاد که فرجامی دیگرگون را در تاریخ ایران زمین رقم زد؛ فرجامی که به ایجاد مجلس شورای ملی و قانون اساسی انجامید و اینگونه شد که از پس استبداد سلطنتی، جامعه ایرانی نیز صاحب مجلسی شد تا در آن همه مردم بتوانند به واسطه نمایندگانشان تصمیم بگیرند و متنی لازمالاجرا بهعنوان قانون اساسی جایگزین خودکامگیهای اشراف و وزرای انتصابی داشته باشند. در تاریخ ایران اما مشروطه را بدون شک میتوان مهمترین جنبش و موقف در میان پدیدارهای تاریخی جامعه معاصر ایرانی در ورود به جهان جدید قلمداد کرد که اگر چه خود متأثر از مشروطهخواهیهای دولتهای اروپایی بود اما وقوعش در ایران آن روزگار به زعم برخی، پیشراننده بعضی از حرکتهای مهم انقلابی در این گوشه از دنیا بود؛ حرکتهایی چون انقلاب ترکهای جوان در سرزمین عثمانی(1909) و جنبش ملی مصر پس از جنگ اول جهان .
سیروس نوذری
-
ایمیل ارسالی دکتر محمد رضا صمیمی
هارولد لاسول (1978- 1902)، متفکر سیاسی، برای شخصیت دموکراتیک چهار ویژهگی قایل است: نخست، بازبودن و اجتماعیبودن در نتیجهی روابط گسترده با دیگران؛ دوم، ترجیح ارزشها و نیازهایی که مورد توجه و طلب دیگران نیز هست؛ سوم، اعتماد به نیکسرشتی بنیادی انسانها همراه با اعتماد به نفس؛ و چهارم، رسوخ این سه ویژهگی به ناخودآگاه فرد. ( نقل از حسین بشیریه: درسهای دموکراسی برای همه / 1380)در عصری که زندگی می کنیم تمدنی نوین در حال تکوین است ، و انسانهای بی بصیرت در همه جا سعی دارند آن را سرکوب نمایند . این تمدن جدید با خود اشکال جدید خانواده ، کار و عشق ورزیدن و زندگی ، نظام جدید اقتصادی ، تعارضات جدید سیاسی ، و مهم تر از همه آگاهی دگرگون یافته ای بهمراه خواهد آورد . عناصر این تمدن نوین امروزه وجود دارند . میلیونها افراد هم اکنون زندگیشان را با نوای فردا هم آهنگ کرده اند . دیگران وحشت زده از آینده ، نومیدانه و عبث به گذشته پناه برده اند و سعی دارند دنیای رو به مرگی را که به آنها حیات بخشیده است ، از نو زنده کنند .
طلیعه ی این تمدن نوین تنها واقعیت تکان دهنده ی دوران ماست .
موج سوم
آلوین تافلر
منبع : خبرهای اینترنتی
چیزی برای ترسیدن وجود ندارد جز خود ترس. (فرانکلین روزولت)
در زندگی انسانها ترس از شکست بزرگترین مانع در راه کسب موفقیت است زیرا شکست ٬ انسان را قوی تر ٬ مقاوم تر و مصمم تر می کند.ترس از شکست یا پیش بینی شکست است که افکار و اعمال را فلج می کند و مانع انجام اقداماتی می شود که برای کسب موفقیت ضروری است.
روزی یک خبرنگار جوان از توماس واتسون ٬ موسس شرکت آی.بی.ام ٬ پرسید: "چگونه می توان سریع تر موفق شد؟" و او با این کلمات درخشان پاسخ داد : " اگر می خواهید سریع تر موفق شوید ٬ باید میزان شکست های خود را دو برابر کنید.موفقیت آن سوی شکست قرار دارد."
با جرات به جلو بروید.آدم های خود ساخته دست به قمار نمی زنند بلکه همیشه آمادگی دارند که بر مبنای ریسک های حساب شده و در جهت نیل به هدف هایشان دست به عمل بزنند.در حقیقت ٬ طرز فکر شما در مورد پذیرش ریسک احتمالا مهم ترین نشانه آمادگی برای موفق شدن است.
هر وقت با وضعیتی پر از ریسک مواجه می شوید از خودتان بپرسید: " اگر این کار را انجام دهم ٬ بدترین چیزی که ممکن است اتفاق بیفتد چیست ؟ " سپس کاری کنید که این بدترین اتفاق ٬ هر چه هست ٬ روی ندهد.
واقعیت این است که همه از شکست می ترسند.همه از ورشکستگی ٬ فقر ٬ اشتباه کردن و عقب افتادن واهمه دارند.ولی آدم های موفق کسانی هستند که آگاهانه و عمدا با این ترس ها مواجه می شده و در هر صورت دست به عمل می زنند.
رالف والدو امرسون می نویسد: "در زندگی تان عادت کنید کارهایی را انجام دهید که از آن می ترسید.دراین صورت مرگ ترس حتمی است."
هنگامی که شجاعانه عمل می کنید ٬ عوامل نامریی به یاری شما می شتابند و هر بار شهامت و ظرفیت شهامت تان بیشتر می شود.هر گاه گامی به جلو بردارید ٬ بدون تضمین موفقیت ٬ ترس شما کمتر شده و شهامت و اعتماد به نفس تان استوارتر می شود.نهایتا به جایی می رسید که از هیچ چیز نمی ترسید.
باز هم بهاری دیگر . . .
باز هم شکفتن ، باز هم طلوع و امید . . .
باز هم بهار که همواره امید باید داشت به آغازی دیگر . . .