سورتمه

قدیر شعیبی

سورتمه

قدیر شعیبی

سال ۲۰۰۹ میلادی مبارک

happy new year       

      

  

جنگی را که در سراسر زندگی درگیر است .

اینک کجاست ؟

    آن هلهله و شادی

        تا باز آغاز کنیم

                تا باز برویانیم

                          رویایی را که

                                     دیوارهای بلند انزوا شکست .

اینک کجاست ؟

    آن سایه روشن صبح و سحر

             تا باز برکشیم

                       تا باز جاری کنیم

                                 امیدی را که

                                           در بطن ناگزیری زمانه مدفون ماند .

اینک کجاست ؟

       آن حماسه جاوید عشق

                      تا باز دوست بداریم

                                تا باز دوستی کنیم

                                          کودکی را که

                                                  از انتهای بسترهای همخوابگی

                                                                  در برزخ هست و نیست

                                                                                  مظلوم شد .

اینک کجاست ؟

       آن استواری و استقامت

                   تا باز سدی باشیم

                           تا باز مانع شویم

                                  رنجی را که

                                          بر قامت تکیده زندگی روئید .

اینک کجاست ؟

       آن موج و اوج به ساحل نرسیده

                          تا باز عهدی یاشیم

                               تا باز پیمان بندیم

                                         شوری را که

                                               در حدود نامعین خود جاری شد .

اینک کجاست ؟

        آن سر پرشور و دل پر درد

                        تا باز بگوئیم

                               تا باز فریاد کنیم

                                        جنگی را که

                                                  در سراسر زندگی درگیر است .

 

 

 

مرداد ۶۸

عشق و اسطوره

بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد

رنج گل بلبل کشید و برگ گل را باد برد

در ابتدا کلمه است و حسی غریب که نمیدانم در کجا پیوند می خورد و بدینسان بزرگ می شود . در ابتدا همه چیز واقعیتی است زمینی که نمیدانم چگونه شاخ و برگ می گیرد و بدینسان آرمانی و دست نیافتنی می شود . در ابتدا همه چیز را مقوله ای آسمانی و غیر واقعی می پنداشتند . چیزی در عالم اسطوره ها در ابدیتی غیر قابل باور و دست نیافتنی .

تجربه می گوید هر آنچه که اسطوره می شود رگه های اصلی و اساسی آن در همین روابط و برخوردهای عادی و روزمره است و سرنخش به واقعیات زندگی می رسد . پدیده ای است معمولی که طی زمان و برخورد دیگر پدیده ها به آن رنگ اسطوره می دهد و بعد هم می شود آرمانی و غیر قابل باور .

در ابتدا کلمه بود و واقعیتی دست نیافتنی و بدینسان سالها گذشت تا او توانست خود را به سلاح احساس مجهز کند و همراه حسی غریب در یک زمان نسبتا طولانی میوه درخت ممنوعه را بخورد و به مقوله عشق معتقد شود . حالا دیگر زندگی او از روال عادی و طبیعی اش خارج شده و بیشتر در رویایی شیرین و دست نیافتنی سیر می کند تا عالم واقعیات . که این خودش انگیزه ای قوی می خواهد و حسی غریب که در انسان پرورده شود و او را به معنایی هستی شمول بنام عشق پیوند دهد.

او عاشق است ، او تازگیها به عشق و اسطوره معتقد شده است ، او می گوید معشوق که می رود نفس شهر می ایستد ، خیابانها و کوچه ها رنگ دیگری به خود می گیرند ، گویی نبض زندگی از حرکت می ایستد ، همه چیز از شور و هیجان می افتد ، او می گوید معشوق که می آید با خود زندگی می آورد ، شادی می آورد ، دلهره و اضطراب می آورد ، انتظار می آورد ، او که می آید گویی حس زندگی در رگها می دود و خون گرم چهره ها را گلگون می کند ، مردم مهربان می شوند ، رهگذران به هم سلام می کنند و در گوششان پچ پچ که دوستی آمده است ، مهربانی آمده است ، صداقت آمده است ، معصومیت آمده است ، شرافت آمده است ، پاکی و طراوت آمده است ، عشق آمده است ، جهان جوان می شود ، هستی رنگ دیگری به خود می گیرد و نیستی را نفی می کند ، زندگی بر مدار آرمانی اش می چرخد ، در من انگیزه زندگی بوجود می آورد ، حس حرکت را در من تداعی می کند ، به من نیرو و قوت می بخشد و آمدنش بخشی از زندگی ام می شود .

در ابتدا کلمه بود و واقعیتی دست نیافتنی و بدینسان او و معشوق به عشق اساطیری معتقد شدند تا به اسطوره ها بپیوندند و آرمانی و غیرقابل باور شوند ، آنها به عشق و اسطوره معتقدند ، او با منطق اش زندگی می کند و معشوق با احساسش و چه معجونی می شود که اگر مجال زندگی مشترک را بیابند موفق خواهند شد و نمونه ای مثال زدنی می شوند برای دیگر همنوعانشان .

به عشق هایی می اندیشیم که چگونه بزرگ شدند و رنگ اساطیری به خود گرفتند و موانعی که بر سر راه عشاق روئید و آنان را از رسیدن به یکدیگر باز داشت ، و به این معتقد می شویم به یمن همین موانع و مشکلات احساساتی قوی تر و خالصانه تر بروز خواهند کرد و سره را از ناسره تشخیص خواهند داد ، آنچه صادقانه تر است از صافی عبور می کند و آنچه غیر صادقانه در نیم راه از حرکت باز می ایستد و فسیل می شود ، عشقی که خالصانه است پایمردی می آورد .   

 

 

دفترچه یادداشت بهمن ۷۰

پرونده

سالهاست که واژه پرونده ملکه ذهنم شده و مثل بختک به زندگی ام چسبیده از پرونده سالهای گذشته اداره ... گرفته تا پرونده های دادگستری ، تعزیرات ،کمیسیون ماده ۱۰ و ... 

سیستم ظرفیتهای پرونده سازی بدجوری شکل گرفته است چیزی نزدیک به فاجعه . 

دراین پرونده ها به استناد ماده و تبصره ذیل آن آدمی را آنچنان به دیوار می کوبند که مثل پلنگ صورتی روی دیوار پرس می شوی . 

سالهاست که آرزو دارم تا شاید از این پرونده ها گل و ترانه بریزد . 

 

یک شعر اداری 

 

ای کاش  

این کلبه ساده لب رود 

یک روز محل کار من باشد 

 

 

ای کاش  

اعلام کنم حضور خود را  

بر قله کوه و دامن دشت  

هر روز درست ساعت هشت 

 

 

ای کاش تمام کارمندان 

بودند پرندگان خوشخوان 

با نامه ابرها به منقار 

 

 

ای کاش می شد همه وقت رفت و گل چید 

بر << طبق مقررات >> خندید 

 

 

ای کاش بدون بخشنامه  

می خواندم و چرخ می زدم من  

با موج و نسیم  

 

 

ای کاش  

پرونده من که باز می شد  

می ریخت از آن گل و ترانه 

 

 

از عمران صلاحی 

  

 

 

۳ - سلسله جنبان اقتصاد آزاد ( ثروت ملل نوشته آدام اسمیت )

دو ماهی بیش از نفوذ عمیق کتاب عقل سلیم تام پین در اعلامیه استقلال امریکا و حوادث مهم دیگر انقلاب امریکا نگذشته بود که کتاب دیگری در لندن ظهور نمود و تاثیر عمیقی در قلمرو دیگری از فعالینهای بشری گذاشت . بر خلاف کتاب تند و پرشور پین رساله متین و آرام اسمیت که در دو جلد تحت عنوان بررسی ماهیت و سبب پیدایش ثروت ملل منتشر شد ، در بدو انتشار چندان مورد توجه قرار نگرفت و زمانی سپری شد تا این کتاب قبول عام یافت . در واقع درک اهمیت این کتاب تا یک قرن پس از مرگ مولف آن به تاخیر افتاد .

اسمیت دوره جوانی خود راصرف آمادگی برای قبول مسئولیت بزرگی کرده بود که می خواست به عهده بگیرد . وی در اسکاتلند متولد شد و در چهارده سالگی ( 1737 ) از دانشگاه گلاسکو فارغ التحصیل گردید . به دوران تحصیل در این دانشگاه اسمیت تحت نفوذ استاد بزرگی به نام فرانسیس هاچسن قرار گرفت و فلسفه او را که عبارت از << حداکثر برای حداکثر مردم >> بود مادام العمر در خاطر نگه داشت . شش سال بعد را اسمیت در دانشگاه آکسفورد گذراند و بیشتر وقت خود را صرف مطالعه کتب متعدد در رشته های مختلف کرد . سپس به اسکاتلند بازگشت و تا سال 1751 در شهر ادینبورو به سخنرانی پرداخت و در آن سال استادی کرسی منطق و فلسفه ماوراءالطبیعه و مدت کمی بعد از آن کرسی اخلاقیات دانشگاه گلاسکو به او تفویض گردید . مدت دوازده سال اسمیت در دانشگاه تدریس می کرد و مورد علاقه و احترام دانشجویان و همکاران خود بود و با طبع وانتشار کتاب نظریه عواطف اخلاقی که بی اندازه مورد استقبال مردم قرار گرفت به شهرت روز افزون خود افزود به حدی که معاصران او این کتاب را به ثروت ملل ترجیح می دادند . اسمیت پس از دوازده سال تدریس در دانشگاه گلاسکو از استادی استعفا کرد و در مقابل دستمزد قابلی کار تدریس فرزند یکی از اشراف را در مدت سه سال مسافرت در اروپا پذیرفت . طی سه سال اسمیت با علمای برجسته علم اقتصاد و فلسفه و علوم سیاسی اروپا و مخصوصا فرانسه آشنا شد .

اسمیت با بحث درباره تقسیم کار کتاب خود را آغاز می کند و سپس درباره منشاء پول و موارد استفاده آن، قیمت کالاها و دستمزد کارگران ، بهره سهام ، اجاره بهای زمین ، ارزش نقره و تمایز بین کار تولیدی و غیر تولیدی بحث می کند . در قسمت بعد تاریخچه توسعه اقتصادی اروپا ، از انحلال امپراتوری رم و بررسی و انتقاد مبسوط سیاست بازرگانی و مستعمراتی کشورهای اروپا و عایدات پادشاه و انحاء مختلف دفاع از کشور و اجرای عدالت در جوامع بدوی و منشاء و تکامل قوای نظامی در اروپا و تاریخ تعلیم و تربیت در قرون وسطی و انتقاد از دانشگاه های معاصر و تاریخ قدرت سیاسی و اجتماعی کلیسا و ازدیاد قرضه عمومی و بالاخره بررسی اصول مالیات و روش های مختلف جمع آوری مالیات مورد بحث قرار می گیرد . شباهت زیادی میان اصول عقاید اسمیت که مبنای کتاب ثروت ملل است و فلسفه ای که نیکولو ماکیاولی تبلیغ می کرده دیده می شود و آن عبارت از این است که : مهمترین محرک هر فرد منافع شخصی است ، علاقه به ثروت فقط یکی از مظاهر کوششی است که شخص برای ارضای منافع شخصی خود انجام می دهد و در حقیقت تمام فعالیتهای بشر در راه ارضای منافع شخصی به کار می افتد . اما اسمیت نه فقط این خصوصیت آدمی را قابل اعتراض و ناپسند نمی دانست بلکه معتقد بود که نفع پرستی افراد مایه بهبود وضع اجتماع است . او می گفت که خوشبختی هر ملت هنگامی فراهم می شود که بگذاریم کوشش هماهنگ و مداوم و لاینقطع هر فرد که جهد می کند وضع خود را بهبود بخشد ، آزادانه نضج یابد << ... از سخاوت قصاب و آشپز و نانوا نیست که خوراک ما تامین می شود بلکه از توجه ایشان به حفظ منافعشان است . ما مدیون انسان دوستی آنان نیستیم بلکه مدیون خودپرستی ایشانیم و هرگز با آنان از مایحتاج خود سخن نمی گوییم بلکه منافعشان را یادآور می شویم . >>

اسمیت معتقد بود که رونق صنایع جدید به سبب تقسیم کار و تمرکز سرمایه امکان پذیر شده است که هر دو معرف نفع شخصی و یا به گفته فیلسوفان قرن هجدهم ناشی از << نظام طبیعی >> است . << دستی غیبی >> انسان را طوری راهنمایی می کند که در ضمن کسب منافع شخصی ، بهبود اجتماع نیز تامین می گردد . طبعا از این بحث چنان نتیجه گرفته می شد که بهترین دولت آن است که کمتر در نظام اقتصادی دخالت کند ، چنان که تام پین در این باره می گفت بهترین دولت آن است که کمتر حکومت کند .

مشهورترین قسمت و بدون شک کلید ثروت ملل کتاب چهارم آن تحت عنوان << درباره نظامات اقتصادی >> است . در این قسمت اسمیت درباره دو نظام بحث می کند : نظام بازرگانی و نظام کشاورزی ، هر چند صفحاتی که صرف بازرگانی کرده هشت برابر صفحاتی است که درباره کشاورزی نوشته است . در ضمن این بحث است که اسمیت اصول تجارت آزاد را ، که بعد از آن همیشه با نام او همراه شده بیان می کند . تمام نتایجی که وی در مورد کار و زمین و کالا و پول و قیمت و کشاورزی و سهام و مالیات گرفته بود در بحث تجارت آزاد ، چه داخلی و چه خارجی ، فشرده و متمرکز شده است . تنها از راه تجارت آزاد داخلی و خارجی است که هر ملت می تواند به اعلا درجه پیشرفت و نضج اقتصادی نایل شود . اسمیت فریاد می کشد که حقوق گمرکی ، مالیات و محدودیت های رژیم مرکانتیلیستی را که همگی پای بند پیشرفت طبیعی صنایع و بازرگانی است ، لغو کنید و جریان کالا را به سوی مصرف کنندگان آزاد گذارید ، فرضیه غلط << موازنه تجارت >> مرکانتیلیست را به دور بریزید ، پول فقط وسیله ای است و << معیار معینی در دست نیست که به کمک آن بتوانیم تعیین کنیم آنچه را ما موازنه تجارت می خوانیم در کدام قسمت نهفته است و یا کدام یک از طرفین صادراتش مهم تر است ... ثروت عبارت از پول یا طلا و نقره نیست بلکه عبارت از آن چیزی است که با پول می توان خرید و فقط برای خرید ارزش دارد.>> تقسیم کار بین ملل نیز مانند تقسیم کار بین افراد خواستنی و منطقی است :

مزیت طبیعی ای که یک کشور در امر تولید کالای بخصوصی بر سایرین دارد گاهی آن قدر زیاد است که سایر کشورها به آن اعتراف می کنند و می دانند که هر چه کوشش کنند به پای آن نمی رسند . به کمک دیوارهای شیشه ای و گرمخانه و غیره می توان انگورهای بسیار خوبی در اسکاتلند پرورش داد و شراب خوبی از آن گرفت ولی قیمتش سی برابر همان نوع شراب خواهد بود که از کشورهای خارج بخرند . آیا صحیح است که ما قانونی بگذرانیم که ورود شراب خارجی را منع کند ، فقط بخاطر این که از صنایع شراب سازی اسکاتلند حمایت کنیم ؟

مزایای تجارت آزاد را اسمیت در جملات زیر خلاصه می کند :

شعار رئیس عاقل و فرزانه هر خانواده ای این است که هرگز کالایی را که ساختنش از خریدنش گران تر تمام می شود ، در خانه نسازد . نمی توان گفت هر چه در اداره منزل درست و عاقلانه شناخته شده باشد ، در اداره امور کشور نادرست است . اگر کشور بیگانه ای بتواند کالایی را به ما ارزان تر از آنچه برای خود ما تمام میشود بفروشد ، صلاح ما در این است که آن کالا را با کالایی که ما در ساختنش استادتریم یا امتیازی بر دیگران داریم مبادله کنیم .

ظاهرا آدام اسمیت موقع مناسبی برای تولد خود یافته بود ، وی در آستانه دو عصر تاریخی ایستاده بود ، به نمایندگی از آزادی اقتصادی داد سخن می داد و دنیا که آماده پذیرفتن سخنان وی بود ، از افکارش برای تحول اقتصادی استفاده کرد . سرمایه داری انگلیسی ، همچنان که انقلاب صنعتی نضج می گرفت ، ارزش مکتب اسمیت را در یافتند و محدودیت ها و امتیازات مرکانتیلیست ها را به دور افکندند و در قرن نوزدهم انگلستان را به ثروتمندترین کشور جهان تبدیل کردند . اثر عقاید اسمیت تاثیر کمتری بر سایر کشورهای سرمایه داری نداشت . کمتر کسی انکار می کند که اسمیت بحق سزاوار گرفتن لقب << پدر اقتصاد جدید >> می باشد .

کتابهایی که دنیا را تغییر دادند

رابرت بینگهام داونز     

خط تاجیکی از الفبای سیریلیک

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد

خط تاجیکی گونه‌ای از الفبای سیریلیک است که برای تطابق با زبان فارسی تاجیکی، در آن تغییرات کوچکی داده شده است. در کشور تاجیکستان رسماً از این خط برای نوشتن متن فارسی استفاده می‌شود.

مردم تاجیکستان در صد سال اخیر از سه شیوه گوناگون برای نوشتن استفاده کرده‌اند. قبل از انقلاب روسیه خط مردم تاجیکستان فارسی بود. بعد از آن تاجیکان برای مدتی از الفبای لاتین استفاده کردند. بعد از رایج شدن خط سیریلیک در روسیهٔ بعد از انقلاب، استفاده از این خط بمرور در برخی جمهوری‌های اتحاد شوروی و کشورهای وابسته به آن رسمیت یافت. از آن پس در تاجیکستان، الفبای سیریلیک با اصلاحات و افزودنی‌های کوچکی با زبان فارسی تطبیق داده و خط تاجیکی نامیده شد. در تاجیکستان امروز، در کنار خط رسمی تاجیکی از خط فارسی نیز بیش از پیش استفاده می‌شود.


Байни ишки ману ту بین عشق من وتو
Муаллиф Набиюллохи Суннатй
مولف:نبی‌الله سنتی

Байни ишқи ману ту отифаи марзи Илоҳ аст!
Ту набишкан, ки варо, чону дилам, сахт гуноҳ аст!
بین عشق من وتو عاطفه مرز الاه است

تو نبشکن،که ورا،جان ودلم ،سخت گناه است

Байни лабҳои ману ту аташи бусаи гарм аст,
Байни оғуши ману ту ҳавасу оташу шарм аст.
بین لب‌های من وتو عطش بوسه گرم است
بین آغوش من وتو هوس و آتش و شرم است

Байни мо сарҳади хоҳишу ҳавас буд, вале ку?
Субҳи мо валвалаи бонги чарас буд, вале ку?
بین ما سرحد خواهش و هوس بود ولی کو؟
صبح ما ولوله بانگ جرس بود ولی کو؟

Субҳи мо бусаситониву ҳамоғушу вафо буд.
Субҳи мо чони ба чониву гулоғушу сафо буд.
صبح ما بوسه ستانی و هماغوش ووفا بود.صبح ما جانی به جانی و گل‌آغوش و صفا بود.

Субҳи бедории мо буд ҳаме сина ба сина.
Набзи оғуши ту ҳангомае дар қабзи камина.
صبح بیداری ما بود همه سینه به سینه
نبض آغوش تو هنگامه ای در قبض کمینه

Магарам баъди чунин валвалаву дорунадорй,
Бо чй қувват шиканам ҳамҳамаи оинадорй?
مگرم بعد چنین ولوله ودار وندار
با چه قوت شکنم همهمه آینه داری؟


Баъди ту муйи ту мондаст ба болини гули ман.
З-ин пасам бистари ту қиблаи маъсуми дили ман.
بعد تو موی تو ماندست به بالین گُل من
زین پسم بستر تو قبله معصوم دل من

Мешамад ашки манат буйи туро сачдакунон, бин.
Руйи болини тар аз ашк, дилошуби ман аст ин.
می‌شمد اشک من‌ات بوی تو را سجده کنان بین
روی بالینِ تر از اشک،دل‌آشوب من است این.


Руйи болин ману ту роз ба шабҳо, ки бигуфтем.
Зи сари шавқ абад нолакунон ҳеч нахуфтем.
روی بالین من وتو راز به شب‌ها که بگفتیم
زسر شبق ابد ناله‌کنان هیچ نخفتیم


То саҳар маст ба оғуши ту сармаст хазидам.
Бизадам хеш ба оғуши ту, бо шаст хазидам.
تا سحر مست به آغوش تو سرمست خزیدم
بزدم خویش به آغوش تو با شست خزیدم


Байни мо фосилаи сол басе шастпарй рафт.
Андароғуши сияҳчурдалаҳад хотираҳо хуфт.
بین ما فاصله سال بسی شست پری رفت
اندر آغوش سیاه‌چرده لحد خاطره‌ها خفت


Бинишин дар сари ин мадфани мо ёри диловез.
Даме фарёд бизан, дурр зи чашмони худо рез.
بنشین درسر این مدفن ما یار دلاویز
دمی فریاد بزن،درٌ ز چشمان خدا ریز


Инакам, боз ману кунчаки танҳоии бераҳм.
Инакам, боз ману гиряву овоии бераҳм.
اینکم،باز من و کُنجک تنهایی بی‌رحم.اینکم ،باز من وگریه و آوایی بی‌رحم


Байни ишқи ману ту отифаи марзи Илоҳ аст!
Ту набишкан, ки варо, чону дилам, сахт гуноҳ аст!
بین عشق من وتو عاطفه مرز اله است!تو نبشکن، که ورا،جان ودلم،سخت گناه است!
سروده در:خُجند دلاویز که با صبح پاییزی هماغوش است

در بند نواله ناگزیر

قطار تهران – بندرعباس

بعلت انجام کار اداری هفته قبل عازم بندرعباس شدم ، در کوپه چهار نفری همسفران ناآشنا با مسیر و شهر بندرعباس از بدو ورود سئوالاتی در باب تجارت چمدانی و کالای همراه مسافر داشتند که جسته و گریخته پاسخ دادم ، مسافرت خانمها برای خرید و آوردن اجناسی برای فروش بود .

در مبادی ورودی ، شهرهای مرزی و بنادر جابجایی کالای همراه مسافر و مسافرین حامل کالا را با اصطلاح معروف ( چترباز ) می شناسند ، آنچه قابل تامل است افزایش بی رویه و روز افزون این چتربازهاست ، آدمهایی که از فرط درماندگی و سیر نزولی اقتصاد خانوارها مجبورند تن به هر ذلتی بدهند تا نواله ناگزیر را تامین کنند ، ظاهرا از دستاوردهای طرح تحول و الگوی اقتصاد دنیا شدن یکی همین افزایش بی رویه چتربازیست . 1۰% ذخایر نفت دنیا زیر پایت باشد و با شغل شریف چتربازی روزگار بگذرانی .

بندرعباس : آژانس فروش بلیط

بعلت تاخیر کاری مجبورم بلیطم را باطل کنم ، به یکی از آژانس های فروش بلیط مراجعه می کنم ، متصدی فروش میگوید 30% بابت ابطال بلیط کسر می شود ، طبق روال معمول باید بلیط را از طریق سیستم باطل کند تا بعدا با ارائه لاشه بلیط از دفتر مرکزی یا آژانس صادر کننده 70% بهای مانده را دریافت کنم اما متصدی فروش بجای لاشه بلیط 70% قیمت بلیط را بدون باطل کردن به من می پردازد .

بعدا متوجه می شوم این بلیط ها قبل از حرکت قطار با بیش از دو برابر قیمت به مسافرین بدون بلیط و یا همین چتربازها فروخته می شود .

کشورت دومین صادرکننده گاز دنیا باشد، آنوقت تو برای تامین نواله ناگزیر با شغل شریف واسطه گری روزگار بگذرانی .

بندرعباس : ایستگاه راه آهن

به چندین آژانس فروش بلیط مراجعه کردم ولی موفق به تهیه بلیط نشدم ، ناچار به باجه فروش سالن ایستگاه مراجعه کردم و تقاضای بلیط که طبق معمول با پاسخ منفی متصدی باجه روبرو شدم ، ناگزیر در جستجوی واسطه ای که با نیم ساعت تاخیر یافتم .

بلیط را به دو برابر قیمت خریدم ، به جهت جلوگیری از بروز مشکلات ، برای تغییر نام بلیط با فروشنده به باجه فروش مراجعه کردیم ، متصدی فروش گفت برای تغییرنام و ابطال بلیط باید 50% جریمه پرداخت نمایید، 50% قیمت بلیط را پرداختم و ایشان از محل لیست انتظار بدون تغییرنام و ابطال بلیط قبلی یک بلیط جدید برایم صادر کرد .

بلیط قبلی نیز به دو برابر قیمت به مسافرین و چتربازان بدون بلیط توسط دلالانی فروخته می شود .

میهنت به لحاظ اقتصادی ظرفیتهایی در رده 20 اقتصاد برتر دنیا داشته باشد ، آنوقت تو برای تامین نواله ناگزیر با شغل شریف دلالی روزگار بگذرانی .

همه به نوعی در بند تامین نواله ناگزیرند و معلول هایی که فقط ما را وادار به گلایه می کنند .    

جهان فسانه و باد

رودکی 

 

شاد زی با سیاه چشمان ، شاد 

 که جهان نیست جز فسانه و باد 

ز آمده شادمان بباید بود 

وز گذشته نکرد باید یاد 

من و آن جعد موی غالیه بوی 

من و آن ماهروی حورنژاد 

نیکبخت آن کسی که داد و بخورد 

شوربخت آن که او نه خورد و نه داد 

باد وابر است این جهان فسوس 

باده پیش آر ، هر چه بادا باد !

امریکا ... امریکا ...

امریکا سرزمین آرزوهای بزرگ

امریکا سرزمین فرصت های طلایی

درست 48 سال پس از جنبش سیاهان و اعطای حق رای به سیاهپوستان امریکا باراک حسین اوباما، امریکایی افریقایی تبار در اولین سه شنبه ماه نوامبر رئیس جمهور امریکا شد .

مردم امریکا بار دیگر نشان دادند که بدون دلیل نیست که پیشرو در ظرفیتها و دموکراسی هستند .

امریکا بار دیگر ثابت کرد که همچنان سرزمین آرزوهای بزرگ و سرزمین فرصتهای طلایی است .

انتخاب اوباما بار دیگر به دگم اندیشان و واپسگرایان متحجر نشان داد که دنیا مدام در حال پیشرفت و ترقی  و آینده بشریت از آن دموکراسی و آزادی است . 

از لنگستن هیوز شاعر سیاهپوست امریکا    

بگذارید این وطن دوباره وطن شود

بگذارید این وطن دوباره وطن شود

بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود .

بگذارید پیش آهنگ دشت شود

و در آنجا که آزادست منزلگاهی بجوید .

 ( این وطن هرگز برای من وطن نبود )

بگذارید این وطن رویایی باشد که رویا پروران در رویای

                                                 خویش داشته اند –

بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود

سرزمینی که در آن نه شاهان بتوانند بی اعتنایی نشان دهند

نه ستمگران اسبابچینی کنند

تا هر انسانی را، آن که برتر از اوست از پا درآورد .

( این وطن هرگز برای من وطن نبود .)

آه، بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن، آزادی را

با تاج گل ساختگی وطن پرستی نمی آرایند .

اما فرصت و امکان واقعی برای همه کسی هست ، زندگی آزاد

                                                                      است،

و برابری در هوایی است که استنشاق می کنیم .

( در این < سرزمین آزادگان > برای من هرگز

 نه برابری در کار بوده است نه آزادی )

........

........

آه، من انسانی هستم که سراسر دریاهای نخستین را

به جستجوی آنچه می خواستم خانه ام باشد در نوشتم

من همان کسم که کرانه های تاریک ایرلند و

دشت های لهستان

و جلگه های سر سبز انگلستان را پس پشت نهادم

از سواحل آفریقای سیاه برکنده شدم

و آمدم تا < سرزمین آزادگان > را بنیان بگذارم .

آزادگان ؟

یک رویا –

رویایی که فرامی خواندم هنوز اما .

آه، بگذارید این وطن بار دیگر وطن شود

 - سرزمینی که هنوز آنچه می بایست بشود نشده است

و باید بشود ! –

سرزمینی که در آن هر انسانی آزاد باشد .

سرزمینی که از آن من است .

-از آن بینوایان ، سرخپوستان ، سیاهان ، من ،

که این وطن را وطن کردند ،

که خون و عرق جبین شان ، درد و ایمانشان ،

در ریخته گری ها ی دست هاشان ، و در زیر باران خیش هاشان

بار دیگر باید رویای پر توان ما را بازگرداند .

آری ، هر ناسزایی را که به دل دارید نثار من کنید

پولاد آزادی زنگار ندارد .

از آن کسان که زالووار به حیات مردم چسبیده اند

ما می باید سرزمین مان را آمریکا را بار دیگر باز پس بستانیم .

آه ، آری

آشکارا می گویم ،

این وطن  برای من هرگز وطن نبود ،

با وصف این سوگند یاد می کنم که وطن من ، خواهد بود !

رویای آن

همچون بذری جاودانه

در اعماق جان من نهفته است .

ما مردم می باید

سرزمین مان ، معادن مان ، گیاهان مان ، رودخانه هامان ،

کوهستان ها و دشت های بی پایان مان را آزاد کنیم :

همه جا را ، سراسر گستره این ایالات سرسبز بزرگ را –

و بار دیگر وطن را بسازیم !  

منظری پر ملال

تیمور ترنج 

 

به خانه می آیم 

خسته تر از دیروز 

و بر آستانه درگاه  

با قامتی ، 

           لرزان تر از بیدی در باد 

                                      می ایستم . 

در منظری پر ملال 

سه گلخند عطر آگین  

                           پژمرده می شوند . 

و شش آسمان بی آفتاب  

                                دستان خالی ام را  

                                 پر آبله می کنند . 

                     اینجا کجاست ؟ 

به جستجوی آب  

                 سراب را 

                         سراسیمه دویدم . 

اینجا کجاست ؟ 

اینجا ، 

       که جز شاخه ی شکسته ی آذرخشی 

                                   در چشمان شما 

نه نمی ، 

           و نه نوری  

                      پیداست .

نوبت عاشقی

شما هم قضاوت کنید  : 

عملکرد مو مشکی در دفاع از ناموس خود  ( جایگاه همسر ) 

عملکرد مو مشکی در دفاع از عشق خود  ( جایگاه معشوق ) 

ایثار مو مشکی در رد ناموس و دفاع از عشق مو قرمز و گزل 

پیرمرد: چه جوری بگم. . . من دیگه یه سنی ازم گذشته. . . گاهی وقت‏ها از این که یه چیزی رو به موقع نگفتم، پشیمون شدم. شما از صبح تا شب جون می‏کَنی که زنتو خوشبخت کنی. . . نه این که اون آدم بدی باشه ولی روزها که شما نیستی با یه مرد دیگه تو اون پارک خلوت چکار می کنه ؟ ...                                                             

                                                                   دادگاه روز .

دادگاه کوچکی برپا کرده‏اند. قاضی و عوامل دادگاه در جای خود قرار دارند. در جایگاه تماشاچیان پیرمرد و مادر گزل نشسته‏اند.

مومشکی: راننده خوبی بودم. همیشه جریمه‏هامو به موقع پرداختم. مالیاتمو دادم. به زنم وفادار بودم. همة زندگیم، زنم بود. وقتی اون به من خیانت کرد، من دیگه برام چیزی نمونده بود تا به خاطرش آدم آرامی باقی بمونم. هیچ وقت فکر نمی‏کردم یه روزی قاتل باشم.

قاضی: (دسته جک تاکسی را به عنوان آلت قتاله در دست دارد.) شما به اعدام محکوم شدی. آخرین دفاع شما رو می‏شنویم.

مومشکی: من از ناموسم دفاع کردم. اگه کاری نمی‏کردم خودمو نمی‏بخشیدم. من به وظیفه‏ام عمل کردم. من راضی‏ام، خوشبختم.

قاضی: اما من شخصاً ناراضیم. قاضی هیچ نفعی از اعدام نمی‏بره. این جامعه است که نفع می‏بره. منتهی دادگاه از حق زندگی افراد دفاع می‏کند. هیچ کس به جز قانون حق گرفتن جان کسی‏رو نداره. . . چقدر دلم می‏خواست تو رو آزاد کنم. من موقعیت تو رو درک می‎کنم. اما کاری از دستم ساخته نیست. ولی چون خودت خودتو معرفی کردی نوع مرگتو می‏تونی خودت انتخاب کنی.

مومشکی: منو بندازین تو دریا. چون مادربزرگم می‏گفت هرکس توی دریا بمیره یه بار دیگه به دنیا می‏آد.

مادر گزل: (از جایش برمی‎خیزد.) داماد منو نکشین. من ازش راضی‏ام. اون دختر منو خوشبخت کرده بود.

قاضی روی میز می‏کوبد که مادر گزل سکوت کند.

قاضی: دیگه حرفی نداری؟

مومشکی: چرا یه چیزی دلخورم می‏کنه. من زنمو خوشبخت کرده بودم. این همه زندگی براش فراهم کرده بودم. چرا عاشق یه واکسی شده بود؟ یه رانندة تاکسی چی‏اش از یه واکسی کمتره؟ شما فکر می‏کنین من از اون زشت‏ تر بودم ؟ ...

پیرمرد: شما اون مردو می‏شناسین؟

موبور: کدوم مرد؟

مومشکی روی ریل دور می‏شود و دیگر از پشت او را می‏بینیم.

پیرمرد: اون مردی که داره دور می‏شه.

موبور: کدوم؟

پیرمرد: فکر کردم با خانوم شما نسبتی داره. می‏دونین من تو پارک دنبال اینم که یه جفت برای قناری‏ام بگیرم. ولی خانوم شما حواس منو پرت کرده. الان یه مدته می‎بینم با این مرد. . . (تردید می‏کند.) ولش کن می‏ترسم کار بیخ پیدا کنه ؟ ...         

                                                                  دادگاه روز .

قاضی و اعضای دادگاه در جای خود قرار دارند. در جایگاه تماشاچیان پیرمرد و مادر گزل نشسته‏اند.

قاضی: تو به مرگ محکوم شدی. دادگاه مایله آخرین دفاع تورو بشنوه.

مومشکی: من راضی‏ام. در راه عشقی که داشتم کشته می‏شم.

قاضی: ولی دادگاه ناراضیه. دادگاه هیچ نفعی از اعدام کسی نمی‏بره. این جامعه است که نفع می‏بره. دادگاه از ناموس مردم دفاع می‏کنه. هیچ کس به جز قانون حق گرفتن جان کسی رو نداره. شخصاً خیلی دلم می‎خواست برات یه کاری بکنم.

مادر گزل: (برمی‏خیزد) اون باید به مجازاتش برسه. چند بار اومده بود خواستگاری دختر من. بهش گفتم تو اونو بدبخت می‏کنی. شوهر دخترم براش همه چیز فراهم کرده بود. دختر من هیچی کم نداشت. این قاتل خوشبختی دختر منو گرفت.

قاضی با چکش به روی میز می‏کوبد که مادر گزل ساکت شود.

قاضی: وصیتی نداری؟

مومشکی: من کسی رو جز خدا ندارم که براش وصیت کنم. می‏خوام بهش بگم (رویش را به آسمان می‏کند.) خدایا تو دنیا خیلی خوش گذشت. اگه خواستی یه بار دیگه منو به دنیا بیاری، همین جوری بیار.

قاضی: یعنی از کاری که کردی پشیمون نیستی؟

مومشکی: قبل از این که عاشق بشم خیلی زندگی سخت می‏گذشت. از این که غیر از این مدت همة عمرمو عاشق نبودم پشیمونم. و از خدا معذرت می‎خوام.

قاضی: دلم برات می‏سوزه. اما نمی‎تونم تو رو مجازات نکنم. قانون برات راهی نگذاشته. اما مرگتو می‏تونی خودت تعیین کنی. فقط نمی‏تونی بخوای تو رو توی دریا بندازیم. چون یه تبصره‏ای ما رو از این کار منع می‏کنه.

مومشکی: پس همون جایی که عاشقی کردم می‏خوام بمیرم. زیر اون درختی که با معشوقم بودم.

قاضی: شخصاً یه سئوالی برام باقی مونده. شوهر اون زن هم از تو زیباتر بود؛ یه تاکسی داشت؛ تو، هم از اون زشت‏تری؛ هم دستفروشی؛ چی باعث شده تو رو ترجیح بده؟

مومشکی: منم نمی‏دونم. ولی اگه می‏شه خودشو بیارین ازش بپرسین تا یه بار دیگه ببینمش.

قاضی: (به روی میز می‏کوبد.) ختم دادرسی اعلام می‏شود.

جلوی خانة گزل، لحظه‏ای بعد.

تاکسی مومشکی از راه می‏رسد. از ضبط آن صدای موسیقی بلند است. پیرمرد جلو می‏رود و قبل از آن که مومشکی پیاده شود، به شیشه می‏کوبد. مومشکی شیشه را پایین می‏دهد.

پیرمرد: مرد حسابی پس تو کی می‎خوای جلوی زنتو بگیری؟ تا حالا هفت دفعه با چشم‏های خودم دیدم که وقتی تو سر کاری اون با یه مرد غریبه تو پارک معاشقه می‏کنه.

مومشکی: زن من؟

پیرمرد: باور نداری صداشونو گوش کن.

از جیبش ضبط را درمی‏آورد و از داخل آن نواری را بیرون می‏کشد و به دست مومشکی می‏دهد. مومشکی نوار را با تردید نگاه می‏کند. بعد نوار موسیقی را از ضبطش درآورده نوار جدید را می‏گذارد. صدای پرنده می‏آید.

پیرمرد: جلوتره. (مومشکی نوار را جلوتر می‏برد اما باز هم صدای پرنده می‏آید.) خودم صداشونو ضبط کردم. لابد اونور نواره. (مومشکی آن روی نوار را می‏گذارد و هر چه کنترل می‏کند باز هم صدای پرنده می‏آید.) می‎تونی همراه من بیای تو پارک ببینی‏شون.

جاهای مختلف در کشتی، ادامه.

مومشکی در بین مسافران به دنبال موبور می‏گردد او را نمی‏یابد. در توالت‏ها را یک به یک باز می‏کند. موبور نیست. به روی عرشه می‏رود. موبور نیست. در آخرین لحظه موبور را می‏بیند که خود را در پناه مانعی مخفی کرده به سمت او می‏رود و حمله می‏کند. زد و خوردی در می‏گیرد که هیچ لحظه‏ای از آن را نمی‏توانیم ببینیم. چرا که مدام پشت موانعی پنهان می‏شوند. حالا چاقو در دست موبور است. به سمت مومشکی می‏رود. چاقو را روی گردن مومشکی می‎گذارد. مومشکی خسته و تسلیم است.

موبور: نمی‏کشمت چون ما به دنیا نیومدیم همدیگه‏ رو بکشیم. (چاقو را به او می‎دهد.) اما حاضرم بمیرم (دست مومشکی و چاقو را روی گردن خودش می‏گذارد.) منو بکش. دست خودم نیست. نمی‏تونم عاشقش نباشم.

رستوران عروسی، روز.

رستوران کوچک و شیکی که مشرف بر دریاست، برای مراسم عروسی آماده شده. گزل در لباس عروس در کنار موبور با لباس سفید دامادی نشسته است. قاضی پیش آن‏هاست و مومشکی با همان لباس همیشگی‏اش از مهمانان پذیرایی می‏کند.

مادر گزل می‎خواهد مراسم را ترک کند. مومشکی جلوی او را گرفته است و مجبورش می‏کند که حضور داشته باشد.

قاضی: مدتهاست که دلم می‏خواد به عنوان یه فرد زندگی کنم. یه عمر بود که فقط نقش اجتماعی‏مو انجام می‏دادم. از هفتة پیش که خبر عروسی شما رو شنیدم، قضاوتو گذاشتم کنار. دفتر ازدواج باز کردم. قضاوت به درد کسی می‏خوره که به نتایج عمل مجرم فکر کنه، نه به دلایلش. هر گناهکاری رو محاکمه کردم و دلایلشو شنیدم، پیش خودم به این نتیجه رسیدم که اگه منم تو موقعیت اون بودم. . .

پیرمرد وارد رستوران می‏شود. قفس قناری‏هایش را همراه دارد. به دنبال مومشکی می‏گردد. از صدای سازی که پخش می‏شود دلخور است. خود را به مومشکی می‏رساند.

پیرمرد: قناری‏هامو آوردم برات، از تنهایی درت می‏آرن. ولی چرا این کارو کردی؟

مومشکی او را کنار میزی می‏نشاند. به قناری‏ها نگاه می‏کند. بعد چشم در چشم پیرمرد می‎دوزد.

مومشکی: دو سال عاشقش بودم. شب‏ها می‏اومدم پای پنجره‏ شون آواز می‏خوندم. اون آب می‏ریخت سرم، منو بیشتر عاشق خودش می‏کرد. وقتی بهم گفتی، زدمش. دوستش داشتم، چرا زدمش؟ چرا زدمش؟ (گریه‏اش می‏گیرد.) اونم عاشق بود. وقتی من می‎تونم عاشق باشم، چرا اون نمی‏تونه عاشق باشه؟

پیرمرد طاقت شنیدن حرف‏های مومشکی را ندارد. گریه‏اش گرفته است. سمعکش را درمی‏آورد و به صورت مومشکی نگاه می‎کند. صدا از تصویر می‏رود. مومشکی باز هم حرف می‏زند، گریه می‏کند و حتی گاهی می‏خندد اما صدای او را نمی‏شنویم. پیرمرد پا به پای او می‏خندد و گریه می‏کند. بعد برمی‏خیزد، سر میز عروس و داماد می‏رود. آن‏ها را بدجوری نگاه می‏کند و از عروسی خارج می‏شود. با خروج او صدا به عروسی بازمی‏گردد. مومشکی با قناری‏ها سر میز گزل می‏رود.

قاضی: (دست به پشت مومشکی می‎گذارد.) می‏دونی ما شخصیت‏های واقعی نیستیم. هیچ کس ما رو باور نمی‏کنه. تو باید این مردو می‏کشتی. منم باید تو رو اعدام می‏کردم. زنتم باید یه سرنوشت بدی پیدا می‏کرد.

مومشکی حلقه را از دستش درمی‏آورد و به دست گزل می‏دهد.

مومشکی: بدش به هرکی عاشقشی.

تاکسی در راه و جلوی خانه گزل، غروب و شب.

مومشکی ماشین را می‎راند. گزل و موبور در صندلی عقب نشسته‏اند و هر یک از شیشة کنار خود بیرون را نگاه می‏کنند. ماشین جلوی در خانة گزل می‏رسد، به موازات ریل توقف می‏کند. طوریکه نورش به روی ریل می‏دود. مومشکی پیاده می‏شود. سوئیچ تاکسی را به دست موبور می‏دهد.

مومشکی: هدیة عروسیتون. خداحافظ.

مومشکی با قفس قناری‏ها روی ریل دور می‏شود. نور ماشین از او سایه‏ای بلند ساخته است. گزل و موبور به هم نگاه می‎کنند.

موبور: ما به هم رسیدیم؟

گزل: من بازم خوشبخت نیستم.

موبور: خوشبختی چیه؟

گزل: نمی‎دونم. حالا احساس می‏کنم اونو بیشتر دوست دارم.

موبور: می‏رم می‏آرمش. منم عاشق عشقم نه عاشق معشوق. (از ماشین پیاده می‏شود و به دنبال مومشکی می‏دود.)

موبور: آهای وایسا وایسا.

خود را به مومشکی که از پشت دور می‏شود، می‏رساند به شبحی می‏ماند. به پشتش می‏زند. شبح می‏چرخد. پیرمرد است. در چشم هم با ناباوری نگاه می‎کنند. بعد پیرمرد دست می‏اندازد و موبور را بغل می‏کند.

پیرمرد: منو ببخش میزتونو ترک کردم. دست خودم نبود. نمی‏تونستم تحمل کنم. من خودم همدرد تو بودم. قناری بهانه بود. بگو گزل کجاست؟

 

 خلاصه ای از فیلمنامه

نوبت عاشقی محسن مخملباف

برزگر و ماهیگیر

برزگری موقع کار در مزرعه خرگوشی را دید که می دود . خرگوش به درختی خورد و در دم جان داد . او خرگوش را برداشت  به خانه برد ، آن را پخت و خوشمزه یافت . روز دوم ، کار مزرعه را رها کرد . زیر درختی نشست و به انتظار ماند تا همان اتفاق تکرار شود . اما چیزی رخ نداد .

صدف خوراکی سیاهرنگی در کنار رودخانه ای پوسته اش را گشود و تن به آفتاب سپرد ، پرنده ای با منقار دراز خود می خواست  او را بگیرد . صدف فورا" پوسته را بست و منقار پرنده را محکم گرفت . صدف نتوانست خود را به آب رودخانه برساند و پرنده هم دست از او بر نمی داشت . پرنده منقار دراز  پیش خود فکر کرد اگر دو روز باران نیاید صدف خواهد مرد . صدف هم نزد خود اندیشید اگر من دو روز منقار او را بین صدف خودم نگاه دارم ، پرنده می میرد . در اثنایی که صدف و پرنده  از یکدیگر عصبانی بودند و هیچ کدام دست از یکدیگر بر نمی داشتند  اتفاقا" ماهیگیری از راه رسید ، هردو را گرفت و هر دو را خورد . 

هان فچی    

۲ - آتشپاره امریکایی ( عقل سلیم نوشته تامس پین )

هنگامی که تامس پین در سی و هفت سالگی به خطه آمریکا گام نهاد هیچ فرد معقول و خردمندی آینده ای درخشان برای او پیش بینی نمی کرد . تا آن زمان تمامی حیات او سلسله ای از شکست ها و ناکامی ها و نومیدی های پیاپی بود . هر کار که بدان دست یازیده بود پایانی تاریک و غم انگیز داشت . از این رو هرگز گمان نمی رفت که این مهاجر تازه وارد دنیای نو در یکی دو سال به صورت یکی از بزرگترین رساله نویسان زبان انگلیسی و یکی از پر غوغاترین مردان تاریخ امریکا و به صورت یک فرد انقلابی و مبلغ سیاسی که نامش در سراسر مستعمرات امریکایی و بریتانیا و در خود انگلستان و اروپای غربی موجد ترس و نفرت و موجب ستایش و تحسین خواهد بود، سر بر خواهد آورد و قد علم خواهد کرد . گویی سفر اقیانوس در شخصیت و اخلاق و روحیات این مرد تحول شگرف به بار آورد و یک شبه وی را از قالب مردی عادی به در آورد و به نابغه ای بدل ساخت .

تامس پین در بیست ونهم ژانویه سال 1737 از پدری < کویکر > و مادری < انگلیگان > در شهر ثت فورد واقع در استان نورفک ( مشرق انگلستان ) زاییده شد . پین از آغاز زندگی دچار فقر و محرومیت بسیار و گرفتار کارها و مشاغل سخت و جانکاه بود . تا سیزده سالگی در مدرسه متوسطه تحصیل می کرد و در آن جا به گفته خودش < آموزش و پرورش اخلاقی بسیار نیکو و توشه بزرگی از دانش > به دست آورد . استعداد طبیعی وی در زمینه علوم و اختراعات – در زمینه علم عملی نه دانش نظری – حتی در آن دوران جلوه کرد و سپس در سراسر حیات پر جوش و خروش او در وجودش باقی ماند .

در اوایل ماه دسامبر سال 1774 که پین از کشتی پیاده شد و به فیلادلفیا گام نهاد نامه فرانکلین تنها سرمایه بزرگ او بشمار می رفت . لیکن پین سرمایه گرانبهای دیگری با خود داشت و آن اندوخته تجارت گذشته اش بود . او خشونت و وحشیگری زشت و ناهنجاری را که در انگلستان مجری عدالت بود دیده بود، فقر جانکاه را می شناخت، درباره حقوق انسان مطالب بسیار خوانده بود، شکاف عمیق و وسیعی که میلیونها افراد عادی را از یکی دو هزار عضو خانواده های درباری و اشرافی بریتانیا جدا می کرد، دیده بود و از دستگاه پوسیده و فاسد انتخابات که نمایندگان مجلس عامه را در شهرها بر می گزید و نیز از فساد وتباهی و بلاهت خاندان حاکمه انگلیس آگاه بود . پین با تفکری عمیق درباره این مسائل محبتی بی پایان به بشریت و عشقی سرشار به دموکراسی و تصمیمی قاطع به ایجاد اصلاحات عمومی، اجتماعی و سیاسی داشت .

عقل سلیم که جزوه ای در چهل و هفت صفحه و به < خامه یک انگلیسی > است در دهم ژانویه سال 1776 به بهای دو شلینگ به بازار آمد . در مدت سه ماه 120000 نسخه آن به فروش رسید و تخمینی که درباره میزان فروش آن زده می شود بالغ بر نیم میلیون نسخه است و این به نسبت جمعیت آن روز برابر با فروش 30000000 نسخه در امریکای امروز است . عقیده بر این است که در حقیقت هر یک از افراد با سواد سیزده ایالت مستعمره آن را خوانده است .

علی رغم میزان فروش عظیم کتاب پین به میل خود دیناری حق التالیف نگرفت . در تاریخ ادبیات جهان از لحاظ تاثیر آنی اثر نوشته ای نظیر عقل سلیم و قابل قیاس با آن نمی توان یافت . عقل سلیم برای ایالات مستعمره به مثابه آوای پر طنین شیپور پیکار بود و استان های مستعمره را می خواند تا به خاطر استقلال خویش بی تزلزل و بی امان به نبرد بر خیزد . پین انقلاب را تنها راه حل منازعات و مناقشات ایالات مستعمره با بریتانیا و ژرژ سوم می دانست و اعلام می کرد < چون هیچ چیز جز ضربات کاری نیست بیایید به خاطر خدا آخرین ضربه را فرود آریم و از انگلستان جدا شویم . >

بخش اول رساله عقل سلیم درباره بنیاد و ماهیت حکومت بحث می کند و توجه خاصی به قانون اساسی انگلستان دارد . فلسفه نویسنده در مورد دولت در جملاتی از این قبیل آورده شده است :

دولت حتی در بهترین حالت خود چیزی جز یک مصیبت ضروری نیست و در بدترین حال خویش مصیبت تحمل ناپذیری است . دولت نظیر جامه، نشان پاکی و معصومیت از دست رفته است قصور حکمرانان بر خرابه های غرفات بهشت بنا شده است . .. تمدن هر اندازه کاملتر باشد به دولت کمتر نیاز دارد .

پین درباره منشا و پیدایش دولت چنین استدلال می کند :

< دولت به علت ضعف و ناتوانی فضیلت اخلاقی در اداره کردن جهان ضرور شمرده شد در این مورد نیز مقصد و رسالت حکومت ایجاد آزادی و امنیت است . >

پین بین جامعه و دولت تفاوت فاحشی قائل است . می گوید : انسان ها برای این به جامعه جلب شده اند که بعضی از خواست های ایشان از راه همکاری اجتماعی برآورده شود . در این حال انسان حقوق طبیعی خاصی از قبیل آزادی و برابری دارد . از نظر کمال مطلوب اگر < انگیزه های وجدانی روشن و یکسان می بود و بی مقاومت اطاعت می شد . > انسان می بایستی بتواند بدون نیاز به دولت در صلح وصفا و سعادت بسر ببرد . چون انسان طبعا" ضعیف و از لحاظ اخلاقی ناقص است قدرت مهار کننده به وسیله دولت فراهم شده است . امنیت و پیشرفت و ترقی و راحتی مردم یبشتر وابسته و منوط به اجتماع است نه دولت . عادات و رسوم اجتماعی و روابط دو جانبه و علایق متقابل انسان ها موثرتر و نیرومندتر از تمام سازمان های سیاسی است .

پین می گوید : بیایید به جای آنکه با کنجکاوی و استفهام ناشی از سوءظن و تردید خیره خیره به یکدیگر بنگریم هریک به سوی همسایه خویش صادقانه دست دوستی دراز کنیم و برای ایجاد جبهه ای متحد شویم – همان اتحادی که همه اختلافات پیشین ما را به گور فراموشی خواهد سپرد . بگذارید نام  < انقلابی > و < اعتدالی > از میان برود و نگذارید در میان ما جز کلمات همشهری خوب، دوست صمیمی و مصمم و پشتیبان شریف حقوق انسانها و حامی ایالات آزاد مستقل نام دیگری به گوش رسد .

در چهارم ژوئیه سال 1776 یعنی کمتر از شش ماه پس از تاریخ انتشار رساله مشهور پین < کنگره نمایندگان ایالت ها > در کاخ دولتی فیلادلفیا بر پا شد و استقلال ایالات متحده آمریکا را اعلام نمود .

پین پس از انتشار اعلامیه استقلال بی درنگ در ارتش انقلابی نام نویسی کرد . او بعنوان سخنگوی پر کار و موثر آزادی و استقلال امریکا از راه انتشار جزوه های مسلسلی که هر یک نام < بحران > داشت به وحدت ملی و روح ملی مردم کمک ها و خدمات عظیم نمود . جزوه نخستین با این سطور که بعدها بسیار نقل شد آغاز می گردد : < این آن دورانی است که روح انسان ها را می آزماید . سرباز بزدل و میهن پرست < قلابی > در این بحران از خدمت به کشور خویش شانه تهی می کند . لیکن آن که اکنون کمر به خدمت میهن می بندد شایسته عشق و سپاس مرد و زن است > .

در 1782 پس از خاتمه انقلاب پین به ابداعات و اختراعات صنعتی روی آورد و نخستین پل معلق آهنین را طرح ریخت و به کار تجربه و آزمایش نیروی بخار پرداخت . وی تصمیم گرفت برای مشاوره با مهندسان فرانسوی و انگلیسی درباره برخی از مسائل فنی به اروپا رود . از این رو در 1787 به اروپا رفت ومدت پانزده سال در آن جا بسر برد .

پس از ورود پین به اروپا انقلاب فرانسه در گرفت و این واقعه ای بود که پین با شور و حرارت بسیار برای توجیه و اثبات بیشتر عقاید دموکراتیک خویش از آن پشتیبانی نمود . وی در دفاع از انقلاب و در پاسخ حملات ادموند برک اثر مشهور خود یعنی کتاب حقوق بشر را نوشت .

پین مجبور شد انگلستان را به خاطر فرار از چنگ توقیف با شتاب ترک کند زیرا به سبب عقاید و افکاری که در کتاب خود بیان می کرد متهم به خیانت شده بود . وی به فرانسه گریخت و در آنجا به عنوان نماینده < کاله > به عضویت کنوانسیون انتخاب شد .

پین به علت کوششی که برای رهایی لویی شانزدهم از اعدام کرد از افراطیونی چون روبسپیر و ماره گسست . هنگامی که افراطیون حکومت را در دست گرفتند پین بازداشت و از عنوان همشهری گری افتخاری فرانسه محروم شد و ده ماه به زندان افتاد و به سختی از چنگال گیوتین گریخت .

به سال 1802 هنگامی که پین به امریکا برگشت دید که همچون یک قهرمان انقلابی مورد پذیرایی و احترام نیست بلکه رهبران سیاسی و آن ها که به کلیسا می روند او را به سبب نوشتن کتاب عصر عقل و داشتن نظریات سیاسی افراطی منفور و مطرود می شمارند .

 در نیوروچل واقع در ایالت نیویورک یعنی همان جا که سکنی گرفته بود او را به این بهانه که امریکایی نیست از حق رای دادن محروم کردند . حتی یک بار قصد جانش کردند . پین پس از هفت سال باور نکردنی که پیاپی دشنام می شنید و منفور و مطرود و دچار فقر و ناخوشی بود در 1809 به سن 72 سالگی بدرود حیات گفت . مخالفین نگذاشتند در یک گورستان < کویکر > به خاکش سپارند .

کینه ها و دروغ ها و اغراض زشتی که سال های آخر حیات پین را در برگرفته بود تا دوران ما نیز دوام یافت . تئودور روزولت درباره او میگفت : < یک خدانشناس کوچک و کثیف > است لیکن نظیر < امپراتوری مقدس روم > که نه مقدس و نه رومی و نه امپراتوری بود پین نیز نه کثیف و نه کوچک و نه خدانشناس بود . حتی در سال 1933 یک برنامه رادیویی که بنا بود به یادبود وی از ایستگاه رادیوی شهر نیویورک اجرا شود ممنوع شد . و تا سال 1945 یعنی چهل و پنج سال پس از ایجاد < تالار آوازه مردان بزرگ امریکا > نام پین نتوانست بدان جا راه یابد .

همان سال شهر نیوروچل حقوق ناشی از تابعیت امریکا را که قهرمان انقلابی در 1806 از دست داده بود بدو بازگردانید .

این همان مردی بود که شاید بیش از هر کس استحقاق لقب < بنیانگذار استقلال امریکا > را داشت – مردی که برای نخستین بار عنوان < ایالت متحده امریکا > را به کار برد و کسی که پیدایش آن را پیش بینی کرد :

< ایالات متحده امریکا در تاریخ به اندازه امپراتوری بریتانیای کبیر نام و آوازه ای پر شکوه خواهد داشت > و اعلام کرد که < مرام امریکا به مقیاس وسیع مرام همه افراد بشر است > .

برای اخلاق و روحیه و طرز تفکر پین از پاسخی که وی به گفته فرانکلین داد شاخصی بهتر نمی توان جست . فرانکلین گفته بود : < آن جا که آزادی است کشور من است . > پین پاسخ داده بود : < آن جا که آزادی نیست کشور من است . >

اندروجکسون با جرات و شهامت میگفت :

<< تامس پین نیازمند آن نیست که بنای یادبودی برای او بنا کنند زیرا او در دل همه دلدادگان آزادی بنای یادبودی برای خویش به پا کرده است >> .  

کتابهایی که دنیا را تغییر دادند 

رابرت بینگهام داونز   

سرزمین گمشده

غلامحسین معتمدی 

 

وطن من 

آسمان گمشده ایست 

که تو هرشب 

              به آن خیره می شوی 

تا ظلمت زمین را 

               از یاد ببری . 

 

وطن من  

دریای غمزده ایست 

که تو هر شب  

            به آن گوش فرا میدهی 

تا افق های دلتنگی ات را  

                             باز بشناسی . 

 

وطن من  

جهان از یاد رفته ایست 

که تو هر شب  

                 در آن می میری  

تا جهانی دیگر  

                 زاده شود .

سفر قندهار در میان صد فیلم برتر هفته نامه تایم

پنجشنبه 16 اکتبر 2008 ( 26 مهر 1387 )  فیلم سفر قندهار به کارگردانی محسن مخملباف یکی از صد فیلم برتر تاریخ سینمای جهان به انتخاب هفته نامه امریکایی تایم شد .

فیلمهای محسن مخملباف را سالها قبل از سفر قندهار دیده بودم . اولین اثر در سالهای ابتدایی انقلاب یک نمایشنامه تلویزیونی بود ، این نمایشنامه نگاهی انتقادی به نیروهای چپ در ایران داشت ، در مضمون کلی این نمایشنامه یک عضو حزب چپ با وجود پیروزی انقلاب و باز شدن درب زندانها و آزادی زندانیان سیاسی حاضر نبود زندان را ترک کند و معتقد بود باید منتظر ماند تا این آزادی بوسیله پرولتاریا و انقلاب چپ ها تحقق یابد . اولین فیلمهای مخملباف نیز تقریبا" همانند بایکوت چنین مضمونی ( نگاه انتقادی به چپ ) داشت تا اینکه با عروسی خوبان و دستفروش نگاه واقع بینانه تری به مسائل پیدا کرد . با نگاه فلسفی به موضوعات جرقه های تغییر و بینشهای جدیدی در وی پدید آمد . وی بعد ها با ساختن شبهای زاینده رود و نوبت عاشقی که هچوقت اجازه اکران نیافتند راه خود را از حوزه هنری سازمان تبلیغات جدا کرد و آخرین پیوندهای خود را نیز با ساختن فیلمهایی همچون بای سیکل ران با لایه های قدرت و نظام قطع کرد .

سفر قندهار را قبل از عملیات 11 سپتامبر دیدم . افغانستان سرزمین فراموش شدگان بعد از اکران این فیلم آنچنان نقشی در معادلات سیاسی دنیا بازی کرد که بدون شک اثرات آن تا قرنها بر زندگی آدمها خواهد ماند . جورج بوش رئیس جمهور امریکا بعد از حملات 11 سپتامبر به برجهای دو قلو سازمان تجارت جهانی و در هنگامه تدارک حمله نظامی شورای امنیت به افغانستان و طالبان نمایش خصوصی فیلم را بصورت فوق العاده درکاخ سفید درخواست کرد .

قرار گرفتن سفر قندهار در میان صد فیلم برتر تاریخ سینمای جهان در کنار غولهای صنعت سینمای غرب و هالیوود همچون : همشهری کین ( اورسن ولز ) ، هشت و نیم ( فدریکو فلینی ) ، فهرست شیندلر ( استیون اسپیلبرگ ) ، پدر خوانده ( فرانسیس فورد کاپولا ) ، خوب بد زشت ( سر جیولئونه ) ، رفقای خوب ( مارتین اسکورسیزی ) ، پرسونا ( اینگمار برگمن ) ، راننده تاکسی ( مارتین اسکورسیزی ) جنگ ستارگان ( جورج لوکاس ) ، لورنس عربستان ( دیوید لین ) ، دوستان عامه پسند ( کوئینتن تارانتینو ) و ... برای سینمای انسانی مخملباف و سینمای ایران افتخار بزرگی است .  

اندرز وزیر به پسرش

 انسان گاها" به چیزهایی بر می خورد و در اندیشه فرو می رود که : شباهت دو موضوع یا دو تفکر و یا دوروش با فاصله های  زمانی و مکانی بسیار چگونه می تواند ریشه در یک اندیشه و تفکر در بسترهای گذشته ی دور داشته باشد ؟ زندگی آدمها مملو از اعتقاداتی است که مبدا پیدایش و حرکت آن مشترکاتی دارد ولی شاید همیشه بر این اعتقاد باشد که این اندیشه و تفکر فقط و فقط نزد اوست و یا به تعبیری روشن تر برای ما : هنر نزد ایرانیان است وبس .

تربیت فرزند نزد ما ایرانیان اهمیت بسزایی دارد بگونه ای که امروزه می توان بدون اغراق سیطره ی آنرا بر زندگی خصوصی فرزند سالاران دید . خیلی از امکاناتی را که ما خودمان نداشته ایم و نداریم تلاش می کنیم تا فرزندانمان داشته باشند و یا شاید بنوعی خیلی از آرزوهای بر بادرفته ما را آنها برآورده کنند .

تفکر ایرانی – اسلامی بنیان خانواده و تربیت فرزندان را تقریبا" در تمامی دنیا چه در گذشته و چه در حال بر بادرفته می داند .

اما مجموعه طومارهای چرمی موسوم به اندرز پتاح – حوتیپ ( از مفامهای مهم کشور مصر باستان  ) به پسرش که ظاهرا در سنین نو جوانی به سر می برده بدست آمده که بیست و پنج قرن پیش نوشته شده است  و امروز هم می نوان کلمات آنرا برای بسیاری از مناسبات پدر و پسر مفید دانست .

وزیر سپس به پسرش گفت :

مگذار قلبت به سبب دانشت مغرور شود، به خود مطمئن نباش که مردی خردمند هستی، کس نتواند به منتهای مهارت دست یابد و هیچ مرد ماهری به همه ی امتیازها مجهز نشود . سخن خوب از زمرد سبز پنهان تر است، اما شاید بتوان آن را در میان زنان خدمتکار هم جستجو کرد ... عدالت نیکوست و اقتضای آن پایداری است ، ازآن زمان که کسی عدالت را بنیاد گذاشت ( مثلا" از آغاز دنیا ) شالوده آن لرزان بوده، اما برای کسی که عدالت را ندیده می گیرد کیفری در راه است . عدالت طریق صحیح است ... خطاکار هرگز بار خود را به مقصد نرساند ، شاید با خدعه ثروتی حاصل شود، اما قوت عدالت پایدار است ...

اگر شما مرد برجسته ای هستید و خانواده ای تشکیل داده اید و صاحب پسری شده اید، این همه مطلوب طبع خدایان است ،و اگر این پسر بر طریق صحیح است و بر طریقتهای شما متمایل است به اندرزهایت گوش فرا می دهد ، رفتارش در خانه ی تو شایسته است و باز اگر از اموالت محافظت می کند، که باید اینگونه باشد پس هر کار نیکویی را بر او روا بدار، او پسر توست ... نباید قلبت را از او دور سازی . اما بذر مرد هم غالبا" دشمنی خلق می کند . اگر او ولگردی است که از نقشه هایت تخطی می کند و اندرزت را روا نمی دارد و رفتارش در خانه ات رذیلانه است و بر ضد آنچه می گویی عصیان می کند و دهان خود را به گفتن خبیث ترین چیزها می گشاید و کاملا" خلاف تجربه اش مالک چیزی نیست ( یعنی نمی داند چه می گوید ) شما می باید او را از خود برانید، او ابدا" فرزند شما نیست . واقعا" از پشت تو زاده نشده است . می باید بر طبق گفته خودش او را یکباره به بردگی ببری . او همان کسی است که خدایان دقیقا" در رحم مادر، وی را نفرین کرده اند .

۱- کالبدشکافی قدرتمداری ( امیر نوشته نیکولو ماکیاولی )

مدت چهار قرن < ماکیاولیسم > در ذهن مردم دنیا مترادف با مفاهیم خباثت و ظلم و رذالت و خیانت بوده است . صاحب این مکتب یعنی نیکولو ماکیاولی مظهر یک سیاستمدار حسابگر وحیله باز و متظاهر و دورو و فاسدالاخلاق و عاری از هر گونه موازین شرافت و نمونه یک فرد کاملا بی وجدان شناخته شده که فلسفه اش این است که برای رسیدن به هدف تشبث به هر وسیله ای موجه می باشد. اعتقاد عموم براین است که عالی ترین نوع قانون از نظر ماکیاولی مقتضیات سیا سی است. در انگلستان قرن هفدهم < عمو نیک > لقب مشترک ماکیاولی و شیطان رجیم بود. آیا می توان از این متهم دفاع کرد یا جای آن است که وی را کمتر قابل سرزنش بدانیم؟ بحث اساسی امیر اینست که هر عملی که برای بهبود وضع کشور انجام گیرد قابل توجیه است و موازین اخلاقی حیات اجتماعی و زندگی خصوصی با هم متفاوت است. لذا طبق این نظریه سیاستمدار و مملکت دار می توانند برای منافع عمومی دست به هرگونه اقدام شدید و غیر عادلانه بزنند و به هر گونه حیله و فریبی متوسل شوند که در زندگی خصوصی نه تنها نفرت انگیز بلکه کاملا جرم شمرده می شود. در حقیقت ماکیاولی سیاست را از اخلاق جدا می سازد
نسخه های خطی کتاب امیر در زمان حیات ماکیاولی و بعد از او در میان مردم پخش گردید . انتشار آن در سال 1532 توسط پاپ کلمنت هفتم یعنی خویش نزدیک امیری که کتاب به وی تقدیم شده بود تصویب گردید.در مدت بیست و پنج سال این کتاب بیست و پنج بار طبع شد .سپس طوفانی برخاست : <شورای ترنت > دستور داد آثار ماکیاولی را نابود کنند در رم وی را متهم به کفر ساختند و نوشته هایش را در آنجا و سایر بلاد اروپا توقیف کردند.یسوعیان در آلمان شمایل کاه اندود او را سوزاندند و کاتولیک ها و پروتستان ها هما هنگ شدند و او را ترد کردند. در سال 1550 تمام آثار ماکیاولی در صورت اسامی کتابهای ممنوعه ثبت گردید و تا قبل از قرن نوزدهم وی برائت نسبی خود را باز نیافت . نهضت های انقلابی در آمریکا و فرانسه و آلمان و جاهای دیگر سبب توجه و تمایل مردم به جداکردن حکومت از کلیسا و درآوردن دولت به زیر قانون دنیوی شد . جهاد آزادی ایتالیا که در سال 1870 به اوج موفقیت خود رسیده بود از میهن دوست بزرگ خود یعنی ماکیاولی الهام می گرفت . داگلاس گرگوری در مقاله بسیار جامعی نشان می دهد که رهبر ملت ایتالیا یعنی کنت کاور با پیروی از دستورهای ماکیاولی توانست ایتالیا را متحد سازد ومهاجمینش را بیرون راند اگر وی راهی غیر از این پیموده بود جز با شکست و بدبختی با چیزی روبه رو نمی گشت. البته نمیتوان کتمان کرد که مستبدان و ظالمان هر دوره تاریخ پندها و دستورهای مفیدی در امیر یافته اند . صورت اسامی خوانندگان شایق این کتاب بسیار جالب است . امپراتور شارل پنجم و کاترین دومدیچی این اثر را بسیار تحسین می کردند . الیور کرامول یک نسخه از آن را بدست آورد و اصولش را در راه تقویت حکومت مشترک المنافع بریتانیا به کار برد . هانری سوم و هانری چهارم پادشاهان فرانسه هنگامی که مقتول شدند نسخه ای از این کتاب همراه داشتند . این کتاب به شاهزاده فردریک کبیر در پرداختن سیاست پروس کمک فراوان کرد . لویی چهاردهم از این کتاب چون بهترین شب کلاهش استفاده می کرد . یک نسخه کتاب که پر از یادداشت و اظهارنظر بود در کالسکه ناپلئون بناپارت هنگامی که در واترلو بود به دست آمد . نظریات ناپلئون سوم درباره حکومت کلا از این کتاب اقتباس شده . بیسمارک شاگرد وفادار مکتب ماکیاولی بود و آدولف هیتلر به قول خودش کتاب امیر را همیشه کنار بستر خود نگه می داشته تا همیشه منبع الهامات وی قرار گیرد . بنیتو موسولینی می گوید : به عقیده من کتاب امیر ماکیاولی عالی ترین راهنما برای هر سیاستمداری است . مکتب وی هنوز زنده است زیرا طی چهارصد سال هیچ تغییر ژرفی در اذهان آدمیان و یا در کردار ملت ها روی نداده است .از مقایسه دو کتاب رسالات و امیر خواننده به این نتیجه حیرت انگیز می رسد که ماکیاولی جمهوری خواهی مومن بوده علاقه ای به استبداد نداشته نوع مختلط حکومت سلطنتی و توده ای را بهترین نوع حکومت می دانسته و ایمان داشته که هیچ حکمرانی بدون پشتیبانی ملت خود در امان نیست . به عقیده وی با ثبات ترین دولت ها آن هایی هستند که بدست امیرانی اداره می شوند که محدودیت های قانون اساسی بر کارشان حکومت می کند . اکنون ماکیاولی یسوعیان وجود دارد که دشمن کلیسا است . ماکیاولی ملیون که منجی ایتالیای متحد است . ماکیاولی میلیتاریست ها که بوجود آورنده قشون ملی است . ماکیاولی فیلسوف ها که راه جدیدی در فلسفه یعنی فلسفه علمی گشوده و بالاخره ماکیاولی نویسندگان که آثارش را به خاطر سبک بارور و بیان دلیرانه اش می ستایند . وهمه این ماکیاولی ها به جای خود مشروعند
جای بحث و گفتگو نیست که هیچ کس قبل از کارل مارکس تاثیر انقلابی عظیمی را که ماکیاولی بر فلسفه سیاسی داشته نداشته است و بحق باید به وی لقب پدر و موجد < علم سیاست > را داد.


کتابهایی که دنیا را تغییر دادند 

رابرت بینگهام داونز

ما و غرب

دوست عزیزم دکتر محمد رضا صمیمی از برگن نروژ ایمیلی برایم فرستاد با عنوان شناخت ایرانیان از غرب قسمتهایی از پاسخ به وی را در اینجا آورده ام :  اکثریت قریب باتفاق این رجال گرامی که مصاحبه هاشان در رادیو زمانه است عده ای در گذشته و عده ای نیز اکنون سر در آخور ..... داشته و از برکات دلارهای نفتی این مرز و بوم ارتزاق می کنند . بهمین دلیل تحلیلها و برداشتها و انتقادات این جماعت همیشه از زاویه نگاه حکومتی بوده و نمی تواند صادقانه باشد  . من اساسا با مقوله غرب زدگی مرحوم جلال آل احمد موافق نیستم و مسائل دنیا را از منظر تقسیم بندیهای اینچنینی نمی بینم . اتفاقا مشکل ما دقیقا از آنجا پیدا میشود که ما نخواستیم هیچگاه مسائل دنیای غرب را آنچنان که هست ببینیم ما همیشه به مقتضای تحلیلهای حکومتی غرب را با نگرش توهم توطئه دیده ایم و از این زاویه قضاوت کرده ایم . فروید بحثی دارد در خصوص ضمیر نا خودآگاه و ضمیر خودآگاه . اگر این بحث را به حوزه علوم اجتماعی بسط دهیم به این نتیجه می رسیم که ضمیر ناخودآگاه ما با برنامه ریزیهای از پیش تعیین شده و خارج از عقل و منطق و استدلال ما را به تعاریف مشخصی می رساند که همواره متفاوت با شرایط زمانی و مکانی تکرار شده است . انسان زمانی می تواند نسبت به هر پدیده ای قضاوت درست داشته باشد که از سلطه این ضمیر ناخودآگاه خارج شود که این البته غیر ممکن است . فقط می توانیم قدری آن را تعدیل کنیم تا به نتایج بهتری خارج از تعصبات برسیم . به اعتقاد من ریشه گرفتاریهای ما از عدم شناخت کافی از تمدن غربیها و نیز عدم استفاده از تجربیات آنان است تا نحوه رفتار و عملکرد آنان .شاید ضمیر ناخودآگاه روشنفکران و سیاستمداران و مورخان ما مانع از آن شده است تا حقایق را آنگونه که هست بیان کنند . موضوع مهم دیگر اینکه ما همه شرق نیستیم بلکه ازنظر جغرافیایی هم تقریبا در نقطه تلاقی شرق و غرب حضور داریم .موقعی که دنیا را به دو تکه می کنیم و از منظر شرق به دنیای غرب نگاه می کنیم سهم و جایگاه شرق و جنوب شرق آسیا که اتفاقا دو سوم دنیا هستند در این داوری چیست؟ آیا آنان نیز چنین نگرش و تحلیلی را قبول دارند ؟ اگر مبنای ثبت وقایع را تاریخ 2500 ساله در نظر بگیریم ایران در سه مرحله مورد هجوم اساسی و بنیادی قرار گرفت که 2 مرحله آن شرقی است . اول حمله اسکندر مقدونی از غرب . دوم حمله اعراب از عربستان و سوم حمله مغولان از شرق . اگر واقع بینانه و صادقانه به این حملات و لشکر کشیها نظری داشته باشیم شاید به جرات بتوان گفت ایران کمترین زیان را از حمله اسکندر دیده است . معمولا انسانهای متمدن زمانی که به جایی حمله هم می کنند خسارات آن بسیار کمتر از حملات قبائل وحشی و بربر است . پس از حمله اسکندر که علت اصلی آن هم شاهان هخامنشی و بخصوص زیاده خواهی های شخص خشایارشاه است از سلسله های بازمانده از این حمله یعنی سلوکیان و اشکانیان تاثیری در فرهنگ و تمدن ایرانی نمی بینی . اما وقتی به حمله اعراب نظری می اندازیم ضمن فسخ فرهنگ و تمدن ایرانی رد پای خلفای عباسی و خاندان بنی امیه را هم اکنون در کوچه پس کوچه های هر شهر و روستا می بینیم  . به گواه تاریخ یونانیانی که به ایران آمدند می خواستند یو نانی بمانند . کوچ نشینان اسکندر خواستار آموزش شیوه زندگی یونانی در ایران بودند و پس از مرگ اسکندر راه بازگشت به وطن را در پیش گرفتند . زیرا احساس می کردند که از تمدن محروم شده اند . در ایرا ن مدرسه ورزشگاه و تئاتر ساختند .حتی دو جنگ جهانی اول و دوم ربطی به ایرانیان و شرقیها نداشت و کاملا غربی بود . چه جنگ اول که آغازگر آن اتریش - مجارستان و صربستان بودند و چه آتش دومی که هیتلر بپا کرد جملگی بین اروپائیهاو غربیها بود . آنقدر در این زمینه بلواهای بیهوده بپا شده که نمی دانند در جنگ حلوا خیرات نمی دهند . تمامی کشورهای دنیا بنوعی اعلام موضع کردند و حتی آمریکا که مایلها از مقر اصلی جنگ دور بود وارد جنگ شد و اعلام موضع کرد . در جنگ دوم طبق آمار بالغ بر 40 میلیون انسان کشته شد و شوروی فقط 20 میلیون کشته داد نسل یهود هم که بر اثر جریان هولوکاست رو به انقراض بود اما در ایران از بینی یک نفر خون هم نیامد . آنوقت می گوئیم غربیها ما را غارت کردند .یک مقایسه اجمالی خیلی واقعیات را برای ما روشن می کند . منشا حرکتهای انقلابی و دموکراسی خواهی و حقوق بشری در غرب به شکل امروزی بالغ بر 300 سال قدمت دارد . جنبش استقلال آمریکا و انقلاب کبیر فرانسه سر آمد آن هستند فقط همین 2 حرکت کافی است تا کلی تغییر در اروپا و غرب ایجاد شود . از درون انقلابات مردمی شرقیها شخصیتها و ظرفیتهایی مانند مائو ظهور می کنند . در چین بزرگترین کشور دنیا و شرق تنها حزب مجاز به فعالیت حزب کمونیست است و سایت های اینترنتی فیلتر هستند آنگاه نگاهی بیندازید به اعلامیه حقوق بشر فرانسه در قرن 18 . در آمریکا آرنولد شوارتزنگر اتریشی فرماندار کالیفرنیا میشود . در فرانسه زیدان الجزایری کاپیتان و پرچمدار تیم ملی فرانسه است . اوبامای آفریقایی کاندید دموکراتها برای ریاست جمهوری است آنوقت تصور کنید مثلا ژاپنی ها ظرفیت این را دارند که مثلا فرماندار توکیو یک آمریکایی الااصل باشد و یا کاندید ریاست جمهوری ایران یک مسلمان سنی . قابل ذکر اینکه ایرانیان عزیز از ابتدای استخراج نفت تا سال 57 نزدیک به 110 میلیارد دلار نفت فروختند . آنوقت محاسبه کنید سه سال اخیر را روزی ۵میلیون استخراج .                                                                               


در کوچه های حجاز برای نیمای موسیقی ایران ( مرتضی حنانه )

شهین حنانه 

 

صدای تو می آید 

صدای تو از پشت شیشه های خیال 

کاج های سبز  

گلهای سرخ  

جنگل ، کویر ، دریا ، کوه  

صدای تو می آید از دل هر ساز  

در کوچه های حجاز  

در کوچه های شور و چکاوک  

                          شهناز  

اینک صدای توست که بر پهنه جهان جاری ست  

باید گریست  

باید گریست  

و باور کرد هجرت گل را  

                  بر ارابه خزان غم انگیز  

و تشنگی باغ را باور کرد  

باید گریست  

باید گریست  

باشد که در کویر سبزه روید  

و آب از سر جهان پر آشوب بگذرد .

در جبهه غرب خبری نیست ( اریش ماریا رمارک )

خاطرات ماریار مارک سالهای حضور در جبهه های جنگ ایران و عراق (اسفند ماه سال ۱۳۶۱ الی آذر ماه سال ۱۳۶۳ ) را که مدت ۲۱ ماه در مناطق عملیاتی فکه و دهلران بعنوان سرباز حضور داشتم را برایم زنده کرد . از آ نجا که این خاطرات برایم بسیار ملموس و فضای آن بسیار آشنا آمد این خاطرات را به همه آنانی که برای وطن جنگیدند اما یک وجب از این خاک را مالک نبودند تقدیم می کنم . 

هیچ کس با آگاهی از وحشتناک ترین کابوسی که پیش رو داشت با شوق به سوی جبهه نشتافت ،و هیچ کس هم سربازانی را که به سوی میدانهای نبرد جنگ می رفتند با هلهله بدرقه نکرد ، چون آن چهار سال میان ۱۹۱۴ - ۱۹۱۸ سبعیتهای غیر بشری ای به خود دید که کسی نمی توانست عمق آن را تصور کند . اریش ماریا رمارک که حرفه اش نویسندگی بود بلافاصله بعد از شروع جنگ برای خدمت سربازی به ارتش امپراتوری آلمان پیوست . در سال ۱۹۲۷ کتابی با عنوان در جبهه غرب خبری نیست از او منتشر گردید که یکی از پر فروش ترین کتابهای بین المللی شد وی در آن کتاب مشاهده های خود را درباره گروه کوچکی از سربازان جوان مثل خودش به قلم آورد : 

در نیمه های شب بیدار می شویم ، زمین می غرد ، آتش شدید گلوله برما می بارد ، به گوشه های سنگر می خزیم...آرام آرام نور خاکستری رنگ به درون سنگر مقدم می چکد و جرقه های رنگ پریده نیز به درون رسوخ می کند . صبح دمیده است ، انفجار مینها با آتش توپخانه در هم می آمیزد، و این دیوانه ترین غرشها لرزه بر اندام همه می افکند، تمام منطقه ای که با آن به هوا می رود یکپارجه قبرستان می شود ... صدای تالاپ تالاپ خفیف گلوله های شیمیایی با صدای شترق گلوله های انفجاری ، با هم قاطی میشود ، بین انفجارها زنگی به صدا در می آید طبال و سنج کوب هشدار می دهند : گاز !... همین چند لحظه ای که برای ماسک زدن به صورت فرصت داریم به معنای حیات و ممات است . از خود می پرسیم ماسک محکم است؟ من ناله های وحشتناک را در بیمارستان به یاد دارم و دیده ام مجروحان شیمیایی در تمام روز با سرفه هایی که آنان را خفه می کند ، ریه های خود را لخته لخته به صورت گوشت سوخته از دهانشان بیرون می ریزند. 

کشتن یک شپش کار پر زحمتی است حال بگذریم که هر سرباز صدها شپش با خود دارد . جانوران ریز ، سخت جانند و کشتن مداوم آنها ناخن آدم را می ساید . یکی از ما به نام جادن در یک قوطی واکس را با قطعه ای سیم ، بالای ته شمعی آویزان کرده است . شپشها را دراین قوطی می اندازیم ، ترق! کشته می شوند . 

زیر قوسی از جای گلوله دراز می کشیم و زندگی مان را به نوسان زمان می سپاریم ، بخت بالای سرمان می چرخد . اگر سفیر گلوله به گوش برسد به داخل سنگر شیرجه می رویم ، نمی دانیم گلوله کجا می افتد . همین بخت و اقبال است که ما را بی تفاوت می کند . همین چند ماه پیش در سنگری نشسته بودم ورق بازی می کردم ، لحظه ای بعد برخاستم برای دیدن دوستم به سنگر دیگری رفتم ، موقع بازگشتن چیزی ندیدم یعنی سنگرمان با اصابت مستقیم گلوله ای منهدم شده بود ، به دومین سنگر برگشتم ، درست به موقع رسیدم و در گود کردن آن کمکی کردم . در فاصله آمد و رفت من ، همین سنگر زیر خاک مدفون شده بود . 

زمین قهوه ای رنگ ، این زمین پاره پاره و منفجر شده ، با اشعه ای چرب آلود زیر شعاع خورشید بود ، زمین جا یگاه دفن این دنیای افسرده و بی قرار ماشینی است ...که در درون ما رخنه کرده و روحمان را خرد نموده است ، روحهایی که خیال شکنجه آور زمین قهوه ای با خورشید چرب آلود و تشنج سربازان افتاده بر خاک را ، که در آنجا خفته بر خاکند ، تحمل می کند ...سربازانی که زخم دارند ناله کنان به ساقهایمان می چسبند و ما مجبور به جهیدن و دور شدن از آنان هستیم . احساس خود را نسبت به یکدیگر از دست داده ایم . وقتی نگاه کوتاهمان به هیئت دیگری از انسان می افتد بسختی می توانیم خود را کنترل کنیم . ما احساس نداریم ، مرده هایی هستیم که با نیرنگ و قدری هم با جادوگری هولناک هنوز سرپاییم تا بدویم و یکدیگر را بکشیم .