سورتمه

قدیر شعیبی

سورتمه

قدیر شعیبی

فیلسوف کافه

اکثر آثار سارتر و سیمون دوبوآر در کافه های ساحل چپ پاریس در فضای مملو از سرو صدا و جرینگ و جرینگ لیوان ها و ظروف ، بوی قهوه ، سیگار ، خوراک و شراب و منظره ی آمد و رفت مشتریان نوشته شد . سارتر که بیشتر عادت داشت << فیلسوف کافه >> باشد ، ظاهرا چنین می نمود که نوشته ی او چندان جدی نیست یا تنها آینه ای برای این صحنه ی انسانی گذرا ، دلربا اما لبریز از سبکسری کافه است تا ارتباط با قلمرو جدی حقیقت . اما در دفاع از سارتر ، انصاف این است که بگوییم بسیاری چیزها در آن زمان کافه را همچون جایی برای نوشتن ایجاب می کرد . نخست و مهم تر از همه ، کافه ها به خلاف سرمای شدید اطاق های کوچک و زشت هتل ساحل چپ که سارتر در طی سال های جنگ در آن زندگی می کرد ، از گرمای مطلوبی برخوردار بودند . وانگهی ، کافه های شهرهای بزرگ اروپایی به طور سنتی محل رفت و آمد هنرمندان و روشنفکران ، رادیکال های راست و چپ بود . اما به ویژه برای سارتر که مانند کرکه گور و نیچه ی پیش از خود در پی ایجاد قلسفه ای درباره وجود انسانی بود که با مسائل اخلاقی جهان مدرن رو به رو می شد ، زندگی کافه منبع دائمی جوشش وجود انسانی ملموسی بود که آرزوی دستیابی به آن را داشت .  

  

ت . ز . لاوین 

ترجمه : پرویز بابایی

محفل ها و پاتوق ها

صادق هدایت پس از مراجعت از فرانسه یکی از سوغاتی هایی که آورده بود پاتوق بود . او در پاریس یاد گرفته بود که چگونه دوستان برای دیدن هم دیگر قراری می گذارند و در محل و ساعت معینی جمع می شوند و هر مدت که بخواهند دور هم هستند و از مصاحبت یک دیگر لذت می برند .

بعد از مراجعت به ایران صادق هدایت در خانه ی پدرش یک اطاق داشت . گر چه او در استفاده از اطاقش آزاد بود و می توانست دوستانی را آنجا بپذیرد اما این کار زیاد سهل هم نبود . حتی او مدتی از همین اتاق کوچک خود به این معنا استفاده کرد که کمیته مرکزی حزب توده می آمدند و در همین اتاق جلسه تشکیل می دادند . چون مامورین امنیتی بشدت آنها را تحت نظر داشتند ولی به خانه ی اعتضادالملک و اطاق صادق هدایت نیندیشیده بودند . البته گفتنی است که صادق هدایت عضو حزب توده نبود ولی با روسای این حزب دوستی داشت و هرگز وارد تشکیلات حزب نشد . بعد از واقعه آذربایجان و حزب دموکرات ، در زمره دشمنان حزب توده درآمد که خود قصه دیگری است .

صادق هدایت در مدت کمی پس از مراجعت به ایران با عده ای از نویسندگان و شعرا و ادبا و تحصیل کرده ها آشنایی پیدا کرد . او در میان آنها سه نفر را با خود هماهنگ تر یافت که عبارت بودند از : مسعود فرزاد ، بزرگ علوی و مجتبی مینوی . این جوانان همه شیفته صادق هدایت شدند که در نتیجه انس و الفت و همکاری بین آنها شکل گرفت که مدتی پایدار ماند .

این دوستان که نمی توانستند هر روز عصر در خانه ی یکدیگر ملاقات داشته باشند پاتوقی را انتخاب کرده آنجا جمع می شدند . چای و شیرینی و قهوه ای می خوردند و کارهای جالبی می کردند . این گروه که به گروه ربعه معروف شد 4 نفر جوان تحصیل کرده ولی بی پول اما عاشق ایران و باسواد و محقق بودند . کما اینکه ما از آنها آثار بسیار ارزنده ای را در دست داریم که به جا مانده است .

پاتوق های صادق هدایت و یارانش را به این ترتیب می توان نام برد :

کافه رستوران ژاله در خیابان لاله زار نو تا 1320

کافه فردوسی در خیابان استانبول < جمهوری فعلی > تا 1322

کافه رستوران کنتی نانتال در خیابان استانبول تا 1322

کافه رستوران هتل نادری در خیابان نادری < جمهوری > تا 1325

کافه رستوران ماسکوت خیابان فردوسی تا 1325

قهوه خانه بهجت آباد تا 1325

آنچه در این پاتوق ها عمل می شد گفتنی است . گروه ربعه جمع می شدند بعد از شوخی ها و خنده ها و متلک ها و شرح اتفاقات هر کس کار تازه ای کرده بود مطرح می کرد . بقیه درباره آن نظر می دادند و با هم مشورت می کردند و هر طوری که می توانستند به هم کمک می کردند که نوشته یا تحقیق دوستشان پر بارتر شود . به مقدار قابل توجهی تبادل اطلاعات می کردند . آخرین یافته های خود مخصوصا در عالم علم و ادب و فرهنگ را به سایرین منتقل می کردند . بعد اصولا برای اجرای کارهایی برنامه ریزی می کردند . مثال زنده این برنامه ریزی << کتاب مستطاب وغ وغ ساهاب >> است . تمام قضایای این کتاب که توسط صادق هدایت و مسعود فرزاد تدوین شده بودند در پاتوق خوانده شد جر و تعدیل و تصحیح می شدند . برنامه بعدی هر کس معین می شد و بالاخره این کتاب چاپ شد .

بزرگ علوی که زبان آلمانی را خوب می دانست روی ادبیات آلمانی کار می کرد ولی خود هم نویسنده بود ورمان می نوشت . مسعود فرزاد که زبان انگلیسی خوب می دانست درباره حکیم عمر خیام مطالعه می کرد . مجتبی مینوی که اصولا جوانی محقق بود روی متون قدیمی ادبیات ایران و چون زبان عربی را خوب می دانست متون عربی کار می کرد . صادق هدایت هم به زبان فرانسه تسلط داشته و فرهنگ و ادبیات فرانسوی را خوب می شناخت . با مرور زمان متاسفانه گروه ربعه از هم پاشید . بزرگ علوی که توده ای بود به زندان افتاد . مسعود فرزاد و مینوی رفتند به انگلیس و صادق هدایت ماند و خودش .

در این مورد مسعود فرزاد می گوید :

هدایت مرد و فرزاد مردار شد

علوی به چپ رفت و گرفتار شد

مینوی به راست رفت و پولدار شد  

 

جهانگیر هدایت

اعتیاد جایگزین لذت های طبیعی

جامعه نظامی خود سازمانده است . یعنی کارکردهای آن بر روی یکدیگر تاثیر می گذارند و شبکه ای متداخل از رفتارهای مرتبط با هم را ایجاد می کنند . نارسایی در یک کارکرد ، معمولا به تنشی می انجامد که با ظهور کارکردهای جدید در سطوح دیگر جبران می شود . قحطی به پیدایش سیاست های ریاضت کشی اقتصادی منتهی می شود و جنگ به توسعه ی نظامی ختم می گردد . این قاعده جبرانی از تلاش جامعه برای نیل به پایداری در شرایطی که بحرانی برای این پایداری روی داده ناشی می شود . چنین قاعده ای برای پویایی لذت در جوامع نیز درست است . با توجه به این که بقاء ابتدایی ترین شرط پایداری جامعه است و رفع تنش های مربوط به بقاء < مثل گرسنگی و میل جنسی > به تولید لذت های زیستی منتهی می شود ، خطرناکترین عارضه ای که برای سیستم لذت یک جامعه می تواند رخ دهد ، نارسایی و قحطی لذت های طبیعی است .

قدیمی ترین و رایج ترین مشکلی که می تواند تولید و توزیع لذت طبیعی را در جامعه مختل کند ، فقر سرانه منابع تولید کننده ی آن است .

جامعه ای که در تولید لذت کافی شکست بخورد یا در سازماندهی مصرف کننده گانش ناکام شود ، در هر دو حالت آن چه که ظاهر می شود ، فقر سرانه لذت طبیعی در سطح اجتماعی است .

جامعه ای که در سازماندهی مصرف کننده گان لذتش مشکل دارد ، از بسیاری از زوایا بحران زده و ناپایدار می نماید .

این مشکل فرهنگی که به ظاهر نوعی اختلال نرم افزاری و معنایی علت اصلی نارسایی لذت در این جوامع است ، به دلیل وجود تابوهایی اخلاقی ، بهره مندی از اشکالی زیر بنایی از لذت طبیعی را ناشایست می داند . نظام فرهنگی که دستیابی اعضایش به حوزه های طبیعی و ضروری از لذت طبیعی را منع می کند و ساختی اجتماعی که نوعی برخورداری اعضای جامعه را به شکلی نابرابر و تبعیض آمیز تنظیم می کند ، از زمره ی این مشکلات فرهنگی است .

شهر وندان جوامعی که راه لذت جویی را بر آنها بسته اند راه ساده تری را بر می گزینند و کمبود لذت های طبیعی را با پرداختن به لذت های دروغین و نه راستین جبران می کنند . مواد مخدر ، به ساده گی قابل تولید و توزیع هستند و منابع سرشار تجارت شان چنان کلان است که همواره گروهی سودجو برای بر عهده گرفتن این کار وجود خواهند داشت . دستیابی به لذت آن هم ساده است و نیاز به پیچیده گی های روان شناختی ، استعداد و قریحه ی خاص و حتی سواد و درک درست و حسابی هم ندارد . لذت دروغین از مجرایی جز پردازش اطلاعات و تولید معنا عمل می کنند و بنابر این از ابتدا نیازی به پیش شرط های معنایی و شناختی ندارند ، به همین دلیل هم معتاد شدن جامعه ای که از لذت های طبیعی محروم شده است ساده ترین و مرسوم ترین پاسخی است که معمولا بروز می کند .

مهم است که هنگام طرح این موضوع دچار عقده ی دایی جان ناپلئونی نشویم و کل رخ دادها را به عنوان نوعی توطئه ی بین المللی تلقی نکنیم . چرا که چنین برداشت ساده انگارانه ای به اندازه نادرست بودنش رایج است . جوامع انسانی پدیدارهایی بسیار پیچیده تر از آن هستند که بتوانند توسط فرد یا گروهی هدفمند و برنامه دار برای مدتی به این درازی مدیریت و هدایت شوند . الگوهای پیش رونده و منسجم از این دست ، همواره در شبکه ای بغرنج و متداخل و گاه متناقض از عوامل گوناگون و بازیگران بی شماری ریشه دارند که معمولا به شکلی ناآگاهانه و موضعی عمل می کنند و از بر هم افتادن اثرات رفتارهای شان الگوهایی مانند رشد روز افزون اعتیاد در جهان نتیجه می شود .

اعتیاد در سطح زیستی بقای آدمیان ، در سطح روان شناختی معنای ذهن ها و در سطح جامعه شناختی قدرت اجتماعی را مختل می کند .

اعتیاد را نباید امری متافیزیکی ، ویژه و خاص آدمی دانست . ویژه گی آن در این است که مهمترین جنبه ی هویت آدمی یعنی انتخاب را مختل می کند و به این ترتیب رفتارهایی تکراری و یکسان را در افرادی که تا پیش از اعتیاد منحصر به فرد و خاص بوده اند را ایجاب می کند . اعتیاد ، مرض انتخاب است . گذشته از این هیچ امر ویژه یا چشم گیری در موردش وجود ندارد . جوامع در جریان هزاران سال مبارزه با بقاء و به دنبال هزاران سال تجربه ی فقر لذت و بیماری آموخته اند تا بیماری های خویش را به شکلی توجیه کنند . اروپاییان قرن چهاردهم طاعون را ناشی از خشم خدا می دانستند و اندیش مندان شان در نیمه ی نخست قرن بیستم ، در زمانی که مردم کشورشان به قتل عام یکدیگر مشغول بودند ، جنگ را امری محتوم ناشی از تقدیر تاریخی یا حتی سازنده برای سرزنده گی جامعه می دانستند . امروز نیز جوامع انسانی بیان ها و تفسیرهای خاص خود را برای توجیه کردن و کنار آمدن با پدیده ی اعتیاد ابداع کرده اند . زمانی تیموتی لیری ادعا می کرد که مواد توهم زا یی مانند LSD به دلیل اثرشان بر دستگاه حسی ، قدرت مکاشفه و شهود را در افراد گسترش می دهد . فروید زمانی کوکائین را دارویی معجزه آمیز برای درمان تمام دردها و افزایش قدرت تحرک لیبیدو در سراسر بدن می دانست .

در اواخر قرن نوزدهم هنگامی که سرخ پوستان در نبرد با سپید پوستان شکست خوردند و گله های بوفالو و زمین های شان را از دست دادند ، به آیین پرستش پیوتل < ماده ای توهم زا > روی آوردند ، ویک قرن بعد ایرانیانی که از فشار جنگ و ناکامی اقتصادی به جان آمده بودند آرامش خود را در نسخه ای مدرن از این آیین < کتاب های کاستاندا > جست و جو کردند . هنوز هم هستند عارف نمایانی که مستی و شناوری در منگی ناشی از مخدرها را مقدمه ی رستگاری و رهایی از جهان مادی بدانند . اما شاید تمام این ها توجیهی برای تحمل پذیر کردن امری توجیه ناپذیر باشد .

اعتیاد بیماری خطرناکی است در سطح اجتماعی ، اختلالی در کارکرد دستگاه لذت ، شیوه ای برای جبران قحطی لذت ، ابزاری سیاسی در دست دولت مردان و شکلی از مرگ تدریجی که من ها را در قالب ماشین های مصرف بیشتر مسخ می کند . و این چیزی نیست جز قدرت تباه کننده و مرگبار اعتیاد که با کمک عوامل آشکار و پنهان مافیای قاچاق ، تبهکاران حرفه ای ، دولت های سلطه گر و حاکمیت های نابسامان گسترش می یابد .  

  

ایما کرمی

لمپنیسم ماندگار

Lumpenواژه لمپنیسم را که برگرفته از واژه آلمانی   است اول بار مارکس در تألیفات خود به کار برد. او بر مبنای همین واژه، اصطلاح لمپن- پرولتاریا Lumpen-Proltaria را ساخت تا وضعیت کارگران ژنده پوش را به تصویر بکشد. پس از مارکس بود که لمپنیسم به یکی از اصطلاحات رایج و صاحب تعریف در علوم سیاسی - اجتماعی تبدیل شد. به‌طوری‌که پس از آن فرهنگ‌نامه‌ای در حوزه علوم سیاسی‌- اجتماعی یافت نمی‌شود که به نحوی به بررسی تعریف و ماهیت این واژه نپرداخته باشد .
لوطی‌ها و قبل‌تر از آنها عیاران افرادی بودند که در ابتدا به قصد کمک به بینوایان با صاحبان قدرت در می‌افتادند و بی‌آنکه انگیزه سیاسی برای کسب قدرت داشته باشند سعی در حمایت از ضعفا و انتقال بخشی از اموال ثروتمندان و یا غارتگران به مستمندان داشتند. و عموما این کار را بدون تظاهر و پنهانی انجام می‌دادند. اما خود این افراد چهره‌های شاخصی داشتند با لباس و گویش و آرایش و رفتار‌های زیستی، معیشتی، زوج یابی و خانوادگی خاص خود که به‌تدریج برای آنها نوعی تشخص فرهنگی ایجاد می‌کرد. به‌تدریج که ساختار‌های اجتماعی، سیاسی و تولیدی تغییر کرد بخشی از لوطی‌ها و عیاران منزوی شدند و به خاطره‌ها پیوستند و برای عده‌ای یادآور دوران مردانگی و جوانمردی شدند و بخش دیگری که ماندند به سیاست کشیده شدند و به ابزار مناسبی برای اجرای پنهانی و غیر مستقیم قدرت‌های سیاسی تبدیل شدند. در ایران، ظهور شعبان‌بی‌مخ در قبل از انقلاب و ظهور باند‌های خود سر در بعد از انقلاب، و در آمریکا، ظهور کوکلوس کلان‌ها از نمونه‌های بارز لمپنیسم معاصراند. لمپنیسم حاوی یک تناقض‌درونی است.از یکسو فاقد هویت طبقاتی و حقوقی مشخص است اما از دیگر سو یک خرده فرهنگ است با ادعا و آرمان‌های ایدئولوژیک. نه می‌توان آن را در رژیم حقوقی - سیاسی به حساب آورد و نه می‌توان آن را نادیده گرفت. لمپنیسم از همین تناقض درونی خود سود جسته و همواره روی دست هر فرهنگی مانده است. به همین دلیل است که هر گاه لمپنیسم در نمود‌های جاری آن نقد می‌شود به یکباره خیل عظیمی از افراد جامعه که تحت تاثیر آن هستند واکنش نشان می‌دهند. برخی در پاسخ به این واکنش‌های جمعی، سکوت می‌کنند و برخی دیگر به تایید لمپنیسم می‌پردازند زیرا حوصله در افتادن با جمع را ندارند.
شبکه باور لمپنیسم بر انواعی از خطاهای معرفتی استوار است که یا رسما منجمداند ونقد ناپذیر، یا همواره به کمک عوامل غیر معرفتی از تیررس نقد فرار می‌کنند.
خطای پایه و آشکار لمپنیسم باور به گزاره «می‌دانم که می‌دانم» است. در این نوع باور همواره حق با لمپن است و دیگران که ادعای دانستن دارند و غیر از او می‌اندیشند بیمار تلقی می‌شوند. یکی از دلایل ضدیت بیمارگونه با مقوله روشنفکری  همین باور غلط است وبه همین دلیل لمپن‌ها همواره سربازان خوبی برای جزم گرایان ایدئولوژیک انگار و تئولوژیک اندیش بوده‌اند. لمپنیسم پست مدرن نیز در واکنش به این باور جزم‌گرای سنتی، باور خود را در فرم نسبیت اندیش آن به‌صورت «می‌دانم که نمی‌دانی» به کار می‌برد تا ضمن دچار شدن به پارادوکس شناختی، هر گونه امکان شناخت و معرفت را از دیگران سلب و حصول آن را قاطعانه امری غیر قطعی، شخصی،اختیاری، تاریخی و مجازی اعلام کند. لمپنیسم در هر دو شکل سنتی و پست مدرن آن، زمینه‌های ماندگاری لمپنیسم را همچنان فراخ و زمینه‌های عقلانیت را که بر باور نقدپذیر «می‌دانم که نمی‌دانم» استوار است محدود می‌کند. اگر لمپنیسم سنتی باور دارد که «حقیقت در جیب من است»، لمپن پست مدرن بر این باور است که حقیقت و معرفتی وجود ندارد و ما با حقیقت‌ها، عقل‌ها، معرفت‌ها و علم‌ها روبه‌روییم که آلبته آنها هم مجازی اند و تاریخی و نه واقعی و منطقی.
همانطور که آشفتگی طبقاتی رمز ماندگاری لمپن‌ها در وجه تاریخی و اجتماعی بود، آشفتگی منطقی، معنایی، مفهومی و معرفتی هم رمز ماندگاری لمپنیسم در وجه تئوریک است. بنابراین هویت لمپنیسم در ضدیت با روشنفکری معنا می‌یابد و بدون ضدیت با روشنفکری، لمپنیسم هم منطقا ماندگار نخواهد بود.

 

محسن خیمه دوز

به آرامی آغاز به مردن میکنی

 اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر برده‏ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی ...

اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،
دوری کنی . . .

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت،‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ات
ورای مصلحت‌اندیشی بروی . . .

امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری 

 

پابلو نرودا 

ترجمه : احمد شاملو 

بانویی که عاشق بود

 عشق مرا روحی تازه بخشیده

روحی متلاطم اگر چه برهنه

غوطه ور در تب و تاب پر التهاب وصل

بر لبانم لبخندی می درخشد راز آگین

که تنها تو معنایش را می دانی

و هیچ کس جز تو راز شبانگاهی مرا

کشف نکرده است ، هیچ کس جز تو

آنا اخماتووا بلند بالا و باریک ، پریده رنگ و شکیل ، با چشمانی گود رفته و محزون و چهره ای فکور فراموش نشدنی است ، عاشقانه های او بیش از هر شاعر زن اروپایی دیگری در کشورهای روسی زبان زیر لب زمزمه می شود . این تنها شعر های آخماتووا نیست که او را بدل به فراموش نشدنی ترین زن روسیه می کند ، زندگی عجیب و پیچیده اش ، زنی که همیشه تنها بود ، هر چند که هر لحظه عاشق ، زندگی پر از فراز و نشیب های عجیب و غریب او پر از غم های بزرگ و پر از لحظه هایی که به خاطر مرگ و شکنجه عزیزانش در شکنجه گاه های گولاک اش می ریخت و تنهاتر می شد . او در مصیبت بارترین روزهایی که تاریخ بشری طعم آن را چشیده زندگی کرد ، عاشق شد و در تنهایی مرد .

او زنی است که همیشه مردان بزرگی در کنارش زندگی کرده اند ، روزهایی که هیچ کس « مودیلیا نی » را در پاریس نمی شناخت ، او دلداده آنا اخماتووا بود ، برای آنا گل می خرید و از سر بی پولی آنا را به نشستن روی نیمکت های پارک دعوت می کرد ، اما او تنها مردی نبود که به زنی همچون آنا آخماتووا دل باخت . ماجرای دلدادگی آنا آخماتووا و آیزیا برلین بعدها آنقدر دردناک بود که بسیاری آن را به افسانه تشبیه می کردند . آیزیا برلین سری به روسیه زد و در یک دیدار اتفاقی رویاروی زنی قرار گرفت که دیگر هرگز از خیالخانه ذهن او بیرون نرفت . سالها بعد وقتی دیگر آنا موی سیاهی روی سرش باقی نمانده بود برای دریافت جایزه ای راهی لندن شد و در آنجا رویاروی برلین قرار گرفت ، آیزیا برلین در خاطراتش آن لحظه را چنین نقل می کند : « وقتی او را دیدم در مقابلش سر خم کردم و این کاری سنجیده بود چرا که بانوی شاعر چهره ای چونان شهبانوی تراژدی ها داشت ، آرام با سری زیبا و نجیب و سیمایی کم و بیش جدی که تجلی اندوهی عظیم بود.»

آنا هرگز مردان مهربانی در زندگی نداشت . شوهر اولش گومیلف به او وفادار نبود ، دومی شیلیکو بود و زمانی که آنا شعر می گفت می خواست آنا را دیگر نبیند ، زیرا که حضور زنی چنین قدرتمند او را می هراساند و یونین هم که مورخ و استاد دانشگاه بود مردی سلطه جو بود و مدام می خواست اقتدار مرد خانه را به رخ همسر رنج دیده اش بکشد و آنا با صدایی محزون می گفت :

« بی بال و پر و رام  / در خانه ات می زیم . »

زندگی آنا آخماتووا نمونه کاملی از زندگی در دورانی است که نویسندگان و شاعران به خاطر نوشته ها یشان تیرباران یا به اردوگاه های اجباری فرستاده می شدند . او با غم و تنهایی و غرور زندگی کرد . آنا اخماتووا معتقد بود شعر واسطه بیان حقایق تلخ نیز هست و همین حقایق تلخ سبب شدند تا در سال های 1923 تا 1940 انتشار شعرهای او ممنوع و خودش هم از شورای نویسندگان شوروی اخراج شود . زندگی او پراست از حوادث روزگاری که هر لحظه اش بعدها دستمایه یک رمان قطور بود .  

سرگذشت آنا اخماتووا 

امیلی امرایی

عشق

گاه چون ماری در دل می خزد

و زهر خود را آرام آرام در آن می ریزد

گاه یک روز تمام چون کبوتری

بر هره پنجره ات کز می کند

و خرده نان می چیند

گاه از درون گلی خواب آلود بیرون می جهد

و چون یخ نمی بر گلبرگ آن می درخشد

و گاه حیله گرانه تو را

از هر آنچه شاد است و آرام

دور می کند

گاه در آرشه ویولونی می نشیند  

ودر نغمه غمگین آن هق هق می کند .

 و گاه زمانیکه حتی نمی خواهی باورش کنی

در لبخند یک نفر جا خوش می کند 

 

آنا اخماتووا 

برگردان : احمد پوری 

جهان را به افسوس نوشته اند

آخرین شاه دو تن را داشت که از زمان طفولیت در کنارش بودند . یکی سلیمان خان بهبودی بود که تا بود و در کار بود در روابط دربار با روحانیت و با توده مردم محلات هیچ خدشه ای نبود . سلیم النفسی مردی که اول کار منشی شخصی رضا شاه بود و بعد هم مشاور پسر او شد . تشریفات هیچ نمی دانست و درویش مسلک بود . دومی فتح الله آتابای که از ایلات شمال آمده و آبا و اجدادش با اسب سروکار داشتند . به ظاهر رئیس بیوتات و میرآخور بود اما شاه آخرین از جوانی فقط از دست وی غذا می گرفت . این دو تن هیچ تظاهر نداشتند و کس از آنان بد ندیده است .

فتح الله آتابای نقل می کرد به روزگاری هنگام اسب سواری در دشت های غرب و جنوب تهران ، به یک گاری بر می خورد که مردی با عبا پشت آن نشسته و گاریچی دارد در جاده خاکی می راند . از کنار گاری که رد می شود صدایی می شنود ، نگاه می کند دکتر مصدق بوده که از قلعه تبعیدگاه خود در احمدآباد خارج شده و به سمتی می رود ، عبایی بر دوش و عصایی زیر چانه . آتابای چنان نبود که از عتاب ساواک بترسد ، لگام اسب را می کشد و سلامی به سابقه آشنایی های دور .

دکتر مصدق بعد از تواضعی که عادتش بود ، می گوید می بینی فتح الله خان چه جایگاه بلندی دارم ، کدخدای قلعه یی هستم که جز من و چهار تن در آن نیستند و حالا جعبه شیرینی گرفته ام و برای خوش باش هم دندان خودم ، کدخدای همسایه می روم که نوه اش را داماد کرده است . آتابای می گفت بعد چندی وقتی گفتم امری ندارید ، گفت سلامی برسان ، کدخدا خواستی ندارد . بعد پشیمان شد و گفت آفتابم بر لب بام است ، از من به او بگو ، از قوام نجات آذربایجان می ماند و از مصدق اینکه خواست نفت مال ملت باشد و نگذاشتند ، گاهی فکر کن از تو چه می ماند ، کاری بکن . . . 

 

مسعود بهنود

ای بخارا شاد باش و دیر زی . . .

بعد از ظهر پنجشنبه 17 اردیبهشت مجله بخارا میزبان دکتر انور خامه یی روزنامه نگار و فعال سیاسی بود . دکتر انور خامه ای از اعضای گروه 53 نفر است که در سال 1316 همراه با دیگر اعضای گروه بازداشت و محاکمه می شود . وی سردبیر روزنامه ارگان حزب توده نیز بوده و البته به دلیل اعتراض به سیاستهای کمیته مرکزی حزب توده در سال 1326 به همراه خلیل ملکی ، جلال آل احمد ، فریدون توللی و ... از حزب توده انشعاب می کند . انور خامه ای در بخشی از سخنان شیرین و شنیدنی اش به موضوعی اشاره کرد که فکر می کنم بسیار جای اندیشیدن دارد . وی درباره سفر خود به پاریس از طرف حزب توده و سپس شرکت در کنگره بین المللی جوانان در پراگ به عنوان نماینده دانشجویان ایرانی سخن می گفت و اینکه در راه بازگشت به ایران اقامتی هم در مسکو داشته و با لاهوتی ملاقات می کند . انور خامه ای می گفت ، هنگامی که به مسکو رسیدم به دنبال کتابی از لنین بودم که البته هر جا را گشتم کتاب را نیافتم و در دیدار با لاهوتی این موضوع را با او هم در میان گذاشتم . لاهوتی یواش در گوش من گفت : اشتباه نکنی ، اینجا بهشت نیست ! سخنی که اگر به گوش کسی می رسید می توانست موجبات دردسر لاهوتی را فراهم کند . جالب اینکه انورخامه یی می گفت افسوس می خورد از اینکه این موضوع و سخن لاهوتی را ، هیچ گاه با خلیل ملکی و جلال آل احمد در میان نگذاشته است .  

محمد صادقی

آیا حقیقت مهم است ؟

علم سرشار از زیبایی، توانایی و عظمتی است که می‌تواند رضایت خاطری روحانی و همچنین واقعی را فراهم کند. اما خرافه و شبه علم در مسیری پیش می‌رود که با ارائه پاسخ‌هایی ساده، گاهی به طور تصادفی باعث برانگیختن حیرتی همراه با ترس در وجودمان می‌شود، و ارزش آزمایش را در نظرمان حقیر می‌دارد.
«آیا اهمیت می‌دهیم که حقیقت چیست؟ آیا اهمیت دارد؟
... آنجا که جهل مایه خوشبختی است، خردمند بودن نابخردی است.»  

آیا به راستی همینطور است که تامس گری در این شعرش می‌گوید؟ ادموند وی تیل در کتاب سال 1950 اش با عنوان «چرخش فصل‌ها» این مساله غامض را بهتر درک کرده است:
«اخلاقا به این بدی است که بپذیرید، مادامی که چیزی احساس خوبی در شما ایجاد می‌کند، درستی و نادرستی آن مهم نباشد، درست به همان بدی که تا وقتی که پول داشته باشید، چگونگی به دست آوردنش مهم نباشد.»
برای مثال کشف بی‌کفایتی و فساد دولت، موضوعی دلسرد کننده است؛ اما آیا بی‌خبری از آن بهتر است؟ جهل به نفع چه کسی تمام می‌شود؟ اگر در وجود ما انسان‌ها، آن طور که گفته می‌شود، گرایش‌های موروثی در جهت کینه ورزی با بیگانگان نهفته است، آیا خودشناسی تنها راه حل آن نیست؟ تا دیرزمانی که باور کنیم ستاره‌ها به خاطر ما طلوع و غروب می‌کنند، که ما دلیل وجود جهان هستیم، آیا علم به خالی شدن باد نخوت مان کمکی می‌کند؟
فردریش نیچه در کتاب «تبارشناسی اخلاق»، بسان بسیاری از پیشینیان و پسینیانش «روند ناگسسته خود خوار شماری انسان» ناشی از انقلاب علمی است را تقبیح می‌کند. نیچه زوال «باور انسان در مرتبه‌اش، یکتایی‌اش، بی جایگزین بودنش در وجود» را به سوگ می‌نشیند. در نظر من، درک جهان آنطور که به راستی است، بسیار گواراتر است تا سماجت در هذیان، هر چند که خشنود کننده و دلگرم کننده باشد. کدام نگرش برای بقای درازمدت ما مناسب تر است؟ کدام یک به ما تسلط بیشتری بر آینده مان خواهد داد؟ و اگر در این فرآیند کمی از اعتماد به نفس ساده لوحانه‌مان کاسته شود، آیا انصافا چنین زوالی است؟ آیا نباید به این (فرآیند) به عنوان یک تجربه بالنده و هویت‌‌ساز، خوش آمد، گفت؟
کشف این حقیقت که جهان 8 تا 15 میلیارد سال سن دارد نه 6 تا 12 هزار سال، شیوه ارج نهادن ما به وسعت و شکوه آن را بهبود می‌دهد؛ پذیرش این اندیشه که ما از ترکیب ویژه‌ای از آرایش اتم‌ها هستیم، دست کم باعث می‌شود به اتم‌ها بیشتر احترام بگذاریم؛ کشف این مساله – که چندان دور از ذهن هم نیست - که سیاره ما یکی از میلیاردها دنیای دیگر در کهکشان راه شیری و کهکشان ما یکی از میلیاردها کهکشان دیگر است، پهنه امکانپذیری را به شکلی شکوهمندانه گسترش خواهد داد.
 

کارل ساگان

امید

برویم ، سکوت ساکن ساکت سرد سبز سرو را شعر باشیم 

برویم خوبی باشیم و خنده 

برویم ، برویم ، برویم 

ایستا 

استوار 

بی هراس 

آنجا که قیر شب محتاج و تشنه ی نور است 

                                  اعلام بهار کنیـــم .

معاصر بودن

از نظر عاطفه و خیال و احساسات نود و پنج درصد مردم میهن من در فاصله ی قرنهای هفتم تا یازدهم هجری متوقف مانده اند . به همین شیوه عاطفه می ورزند و خیال می بافند و ندبه می کنند و بالاترین اعتراض شان بازگشت است ! نوستالژی گذشته است و عصیانشان ، خیامی و اغتنام دم ، ... دورترین برد تفکرشان ، در پروازی خسته و کوتاه و در حقیقت ارسطویی و تا پیش پا و گاه پشت سرشان است . ما در زیر سرپوش گنبدی پوک و بزرگ ، و البته با پژواک ها و نقش نگارهایی در هم و مرموز و سرگرم کننده ، محبوس مانده ایم و از بیرون این فلک کوچک بی خبریم و آنچنان مجذوب پژواک صداهای کهن و نقش و نگارهای مرموز شده ایم که آنها را صدا و تصویر خود می پنداریم و در سرگیجه ای ابدی ، سماعی مکرر و مکروه را بیهوده پای می کوبیم و گمان می کنیم سر مستیم !

هنوز صداهای بیرون از سرپوش پوک با سقف مرصع به گوش نود و پنج درصد مردم ما غریب و گوشخراش و بیگانه می آید .

معاصر بودن ، یعنی از زیر آن سرپوش شوم و نامیمون بیرون آمدن . یعنی رها شدن از شبکه آن ارکستر سر گیجه و نوحه و زاری زیر سرپوش . یعنی آشنا شدن با صداها ، و تصویرها و نام های بیرون از سرپوش پوک  . یعنی نام های جدید و برازنده این جهان به اشیاء بخشیدن . ساقه ها ، برگها ، چهره ها و رفتارها باید بر متن وافعی خود ، بر امروز ( یا فردا ) و نه دیروز ترسیم و تصویر شوند .

 

 منوچهر آتشی

۲ شعر از اوزدمیر آصف

                        کلید 

 

گفتگو ، بوی سکوت است 

یا سکوت کن برو ، یا سخن بگو بمان ، در میان مباش 

دروغ درد ترس است 

بی نزاکت باش به درستی ، حرمتگزار مباش به دروغ . 

 

 

 

                       یک مو 

 

اگر بمیری ، اول خواهند گفت بیچاره 

بعد خواهند پرسید برای چه مرد . 

دوستان دیر یا زود روزی فراموشت خواهند کرد ، اما 

تا مدتها تو را به یاد خواهند داشت  

آنان که دوستت نداشتند .

تهنیت صبا

صبا به تهنیت پیر میفروش آمد

که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد

هوا مسیح نفس گشت و خاک نافه گشای

درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد

تنور لاله چنان برافروخت باد بهار

که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد

به گوش هوش نیوش از من و به عشرت کوش

که این سخن سحر از هاتفم به گوش آمد

چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس 

سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد 

 

حافظ

دیدن و حس کردن و شنیدن

اصل شور زندگی است ، چه به شعری بدهی چه از شعری بگیری . من گاهی شاملو می شوم گاهی لورکا حتی گاهی ماتیس یا برنینی یا میکل آنژ یا جیاکومتی ، گاهی بتهوون یا وردی یا مالر . آنها خدایان مورد ستایش من نیستند . همه شان پسرهای آتشپاره خودمند که با عشوه دستی بر می آورند و جهان را به الگوی خود می برند . گاهی رنگ می شوم ، گاهی خط ، گاهی صدا ، گاهی حرکت . پرده های وان گوگ را من نقاشی کرده ام ، شهریار کوچولو و کلیدر و عزاداران بیل را من نوشته ام ، الیوگابال موریس بژار را من رقصیده ام و گنبد شیخ لطف الله را من ساخته ام . دیدن و حس کردن و شنیدن اگر عمیق باشد با ساختن و کشیدن و نوشتن یک نتیجه را دارد . هر اثر درخشانی را حس می کنم که خودم آفریده ام . مهم این است که آدم خودش را شایسته مخاطب بودن کند ، مجموعه اینها است که به من به مثابه یک فرد از تبار بشریت حیثیت و اعتبار میدهد و مغرور و سر بلندم می کند .  

 

 

از مصاحبه آیدا با مجله آدینه

ولنتاین

میخواهم برای عکست قاب تازه ای بخرم ، 

با خورشیدی بر روی سینه ات .

به یاد پدر ( بیستمین سالگرد درگذشت )

پدرم پشت دوبار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف ، 

پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی ، 

پدرم پشت زمان ها مرده است . 

پدرم وقتی مرد ، آسمان آبی بود ، 

مادرم بی خبر از خواب پرید ، خواهرم زیبا شد . 

پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند . 

مرد بقال از من پرسید : چند من خربزه می خواهی؟ 

من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟ 

 

پدرم نقاشی می کرد . 

تار هم می ساخت ، تار هم می زد . 

خط خوبی هم داشت . 

 

گزیده ای از شعر صدای پای آب زنده یاد سهراب سپهری

 

استاکر

تیتر نامه را که می نویسم صدای پر طنینی در گوشم می پیچد ، حتما تو هم بیاد داری اریک عزیز را می گویم . نمیدانم چرا با به یاد آوردن طنین صدای پدر اریک احساس نا امنی می کنم و مدام فضای بجای مانده از تخریبات هسته ای را به یاد می آورم . راستی معجونی است کافه گلاسه چهارراه ولیعصر و بعد هم سینمای عصر جدید با آن فیلمهایش ، آدم را یاد چه چیزها که نمی اندازد .

قلم و کاغذ که بدست می گیرم کلمات از من فرار می کنند ، گویی آنها هم متوجه شده اند که دیگر صداقتی در کار نیست و هر چه هست از سر گریز و دوری جستن است .

خیلی وقتها خیلی چیزها می توان نوشت ، خیلی وقتها خیلی چیزها می توان دید ، احساس کرد ، اما نمی توان چیزی در مورد آن نوشت ، فکرهای بیمار و افسار گسیخته کلمات را فراری میدهند ، گویی می ترسند که جمله ای شکل بگیرد و هویت پیدا کند شاید آنها هم به این نتیجه رسیده اند که صداقتی در کار نیست ، پس ضرورتی نمی یابند کاربردی داشته باشند ، به همان تک افتادگی و بی هویتی دل خوش کرده اند و تنها به همان معنا و قاعده های دستوری بسنده می کنند .

قلم و کاغذ که بدست می گیرم چیزی در من نهیب می زند نهایت و انجام کار چه خواهد شد ، انسان بی ماوا و مسکن ، بی پناه و غریب ، تک افتاده و تنها مانند همان قاعده های دستوری و تنهایی و به خود می آیم که از کجا و چگونه باید شروع کرد  از چه چیز باید گفت که در نهایتش صداقت و انجامی باشد . خواندن ، دیدن و حس کردن در من درگیری بوجود می آورد . سئوال و جواب ، صغرا و کبرا ، بالا پایین ، پایین بالا ، چپ راست ، جلو عقب و باز چون نهایت و انجامی نمی بینم آرام و قرار می گیرم و به درماندگی خود می اندیشم . از اینکه وحشت سراپای وجودم را در بر می گیرد شرمناک می شوم ، وحشت از نیستی ، از نبودن ، از بی معنایی ، از حس نکردن ، از تلاش و کوشش ندانسته و ناخواسته و باز همچنان در عین درماندگی می خواهم باشم ، اعتراض کنم ، زجر بکشم ، رنج ببرم ، حس کنم ، دوست بدارم ، عشق بورزم و بودن را بر نبودن ترجیح دهم ، بودنی که در آن معنی می شویم و تجربه اش می کنیم ، بودنی که میدانیم از جایی شروع و به جایی ختم می شود و در مجموعه ای بنام زندگی هویت پیدا می کنیم و در این بین جدای از کلنجارهای فکری در مورد چگونگی این زندگی ، اصل موضوع که همان اصل هستی است زیر سئوال می رود و درگیری بوجود می آورد ، چیزی شبیه استاکر . 

 

بهمن ۷۰ 

  

۴ - نان خورهای بی شمار ( اصل جمعیت نوشته تامس مالتوس )

یکی از سرگرمی های اواخر قرن هجدهم خیالبافی درباره انواع اتوپیا یا ( شهر نیست در جهان )بود نهضت های انقلابی امریکا و فرانسه ، که با ایده آلیسم توام بود خیال پرستان را به این نتیجه رسانده بود، که چشم انداز تعالی و کمال انسانی در افق نمودار شده و پیدایش یک بهشت زمینی امری است که از روز روشن تر .

میان این رؤیاپرستان دو نفر، ویلیام گادوین در انگلستان و مارکی دو کوندورسه در فرانسه هواداران زیادی داشتند که آمال و رؤیاهای توده های مردم را در آن عصر جدید بیان می کردند . نمونه بارز این خوشبینی چاره ناپذیر نظریاتی است که گادوین در کتاب خود به نام عدالت سیاسی بیان کرده است . وی می گوید بزودی زمانی خواهد رسید که ما چنان پر از نشئه حیات خواهیم شد که به خواب احتیاج نخواهیم داشت و چنان سرشار از زندگی خواهیم گشت که نخواهیم مرد و احتیاج به زناشویی تحت الشعاع تمایل مردم به پرورش ذوق و شعور خواهد شد و خلاصه مردم تبدیل به فرشته خواهند شد . وی با لحنی موسیقی وار در گوش مردم می خواند که پا به پای پیشرفت بهداشت و دیرزیستی تمام شئون زندگی به پیش خواهد رفت . جنگ و جنایت و چنان که می گویند اجرای سیاست و به طور کلی حکومت از میان خواهد رفت . گذشته از اینها بیماری و اضطراب و غم ونفرت نیز رخت بر خواهد بست و همه کس با اشتیاقی وصف ناکردنی طالب راحت دیگران خواهد گشت . درباره بر طرف کردن ترس مردم از ازدیاد جمعیت و قلت غذا گادوین می نویسد : ترس ازدیاد جمعیت که هزاران قرن رو به فزونی بوده از میان خواهد رفت و زمین برای تغذیه ساکنانش تکافو خواهد کرد . او می پنداشت که عاقبت شهوت جنسی تعدیل خواهد گردید و کوندورسه اظهارنظر می کرد که بدون لزوم توالد و تناسل غریزه جنسی ارضا خواهد شد .

این سخنان دلپذیر چون حباب هایی بود که می باید کسی آن ها را از هم بپاشد . در این میان جوان سی و دو ساله گستاخی به نام تامس رابرت مالتوس شاگرد مدرسه دینی دانشکده کمبریج مصمم به این کار شد . پاسخ وی به جویندگان تکامل اجتماعی به صورت رساله ای در باب اصل جمعیت در سال 1797 منتشر شد و به مرتبه یکی از آثار کلاسیک علم اقتصاد رسید .

مالتوس پسر دوم دنیل مالتوس و معاصر آدام اسمیت و تامس پین بود ولی البته از آنها بسیار جوان تر بود . پدرش که یک اشراف زاده فارغ البال و دوست روسو و اداره کننده املاک او بود، یکی از پر حرارت ترین پیروان گادوین به شمار می رفت . هم پدر و هم پسر به بحث و جدل علاقه داشتند . توماس با نظریات خیال بافان می جنگید و پدرش از ایشان دفاع می کرد بالاخره تامس به اصرار پدرش تصمیم گرفت که عقایدش را به رشته تحریر کشد . آن رساله مشهور یعنی کتابی که در دو قرن گذشته اثر عمیقی بر پندار کردار بشری داشته و شاید در هیچ عصری چون امروز بر سر زبان ها نبوده نتیجه آن مجادلات بود . آنچه آدام اسمیت در بیست سال پیش در زمینه تحقیق در ماهیت و منشاء ثروت کرده بود ، مالتوس با تحلیل کنجکاوانه خود درباره منشاء و علت فقر تکمیل کرد .

‍‍مالتوس در ابتدا دو فرض اساسی را مطرح می کند :

« یکی این که غذا لازمه ادامه حیات است و دیگر این که تمایلات جنسی دو جنس مخالف نیز لازم است و به همین نحو باقی خواهد ماند . »

مالتوس که فرضیه خود را غیرقابل انکار می دانست ، اصل مشهور خود را بدین ترتیب بیان می کند :

... نیرویی که سبب ازدیاد جمعیت می شود از هر قدرت مادی ، که در راه تولید مواد اولیه برای ادامه حیات به کار می رود ، تواناتر است ...

جمعیت و نفوس هر گاه بی مانع باشد ، به نسبت تصاعد هندسی افزایش می یابد ولی تولید قوت لایموت به نسبت تصاعد عددی بالا می رود . کوچک ترین آشنایی با اعداد تفاوت فاحشی را که در مقایسه این دو نیرو وجود دارد آشکار می سازد .

و در تایید نظر خویش ، مالتوس در جای دیگر چنین می گوید :

طبیعت با دست گشاد و سخاوتمند ش تخم زندگی را در قلمرو حیوان و گیاه به یک میزان افشانده ، ولی در فراهم کردن جا و مواد غذایی مورد نیاز امساک فراوان روا داشته ... نتیجت‍ا ازدیاد گیاهان و حیوانات تحت این قانون محدود کننده کند می گردد . اما عاقلانه نیست که ازدیاد افراد انسانی را از این قاعده مستثنا بدانیم . تاثیر ازدیاد بی تناسب در گیاهان و حیوانات هدر رفتن تخم و مرض و مرگ نابهنگام است و در انسان بدبختی و تبهکاری .

مالتوس چنین می پنداشت که از نظریات او نتایج علمی گریز نا پذیری حاصل می شود . اگر ابنا بشر بخواهند از بزرگترین خوشبختی های ممکن برخوردار شوند ، نباید مسئولیت تشکیل خانواده را تا هنگامی که استطاعت آن را ندارند قبول کنند . آن ها که ضروریات تشکیل خانواده را ندارند باید مجرد بمانند . به علاوه ، سیاست دولت و پاره ای قوانین بایستی طبقه فقیر و یا کسان دیگر را که نمی توانند مخارج خانواده را به عهده بگیرند ، از به دنیا آوردن کودکان باز دارد .

ظهور رساله مالتوس توفانی از انتقاد و اعتراض و بد گویی ، بخصوص از دو ناحیه بر پا کرد : یکی محافظه کاران مذهبی ، و دیگری افراطی های اجتماعی . بونار بر جسته ترین زندگی نویس مالتوس ، می نویسد : « نزدیک سی سال باران اعتراض و ایراد بر سر او می بارید . » هیچ کس به قدر مالتوس مورد اهانت قرار نگرفته بود . وی را متهم به این کردند که : « از مرض و بردگی و قتل کودکان حمایت می کند ، خیریه و ازدواج جوانان را باطل می شمارد و خود جسارت آن را دارد که علیرغم موعظه هایی که علیه پلیدی های خانواده می نماید ازدواج کند و می پندارد که دنیا چنان دچار بی نظمی است که بهترین اعمال مولد بیشترین صدمات است و خلاصه زندگی را از تمام لذات و شیرینی ها محروم می کند . »

اثرعقاید مالتوس روی علوم طبیعی کاملا به قدرت اثری بود که روی علوم اجتماعی داشت هم داروین و هم آلفرد راسل والاس بی ریا اعتراف می کردند که پیشرفت و توسعه فرضیه تحول براساس « انتخاب طبیعی » را مدیون او هستند . داروین می نویسد :

در اکتبر 1838 ، یعنی پانزده ماه پس از این که تحقیقات اصولی خود را شروع کرده بودم ، اتفاقا برای سرگرمی به خواندن رساله « جمعیت » مالتوس پرداختم و چون به علت مشاهدات مداوم زندگی گیاهان و حیوانات آماده درک تنازع بقا بودم ( عبارتی که مالتوس اول به کار برده ) که در هر مورد صادق است ، ناگهان دریافتم که تحت شرایط مساعدی موجودات ناسازگار از بین می روند . نتیجه این امر بوجود آمدن نوع جدیدی می شود . بالاخره در این جا که فرضیه ای یافتم که می توانستم بر مبنای آن کار خود را آغاز کنم .

پنج سال بعد از پیدایش اولین چاپ رساله ، چاپ دوم آن ، که بزرگتر و مفصل تر و به صورت چهار ورقی تنظیم شده بود ، منتشر شد . این طبع ، فطانت و سبک با روح و اطمینان پرشور چاپ اول را نداشت بلکه شکل عالمانه یک رساله اقتصادی را به خود گرفته بود و با وجودی که بجزپرورش فرضیه « کف نفس » اصول اولیه چندان فرق فاحشی نکرده بود ، صفحات کتاب پر از حواشی و مدارک و منابع بود . چهار طبع دیگر در مدت حیات مؤلف منتشر شد . چاپ پنجم در سه جلد ودر حدود هزار صفحه بود . مالتوس چنان سرگرم مرور رساله اولیه خود بود که تنها اثر بزرگی که بعد از آن نوشت کتاب اصول اقتصاد با در نظر گرفتن موارد اصولی آن در سال 1820 بود .

زندگی مالتوس نسبتا آرام و بی سرو صدا بود . تا سال 1804 ، که در 38 سالگی ازدواج کرد ، بی دغدغه خاطر و بی هیچ مسئو لیت به تحقیقات اقتصادی و کار نویسندگی اش می پرداخت . سال بعد به استادی کرسی تاریخ معاصر و اقتصاد دانشگاه نوبنیاد مؤسسه هند شرقی در هیلی بری ، که برای آموزش کارمندان مؤسسه هند شرقی برپا شده بود ، منصوب گردید . این اولین باری بود که کرسی علم اقتصاد یک دانشگاه انگلیسی زبان تاسیس می یافت . مالتوس سی سال در آن دانشگاه تا هنگام مرگش باقی ماند . وی سه فرزند داشت که از آن ها یک پسر و یک دختر به سن بلوغ رسیدند.

از میان انتقادهایی که درباره رساله مالتوس در اصول جمعیت نگاشته شده ، شاید هیچ یک عادلانه تر و یا اصولی تر از جان می نارد کینز ارزش آن را تحلیل نکرده باشد . وی می گوید :

این کتاب بدون شک نزد کسانی که نفوذ بسیاری در پیشرفت فکر داشته اند مقامی والا دارد . این کتاب عمیقا از سنت علوم انسانی مردم انگلیسی برخوردار است . همان سنت اسکا تلندی و انگلیسی که به عقیده من از قرن هجده تاکنون موجد احساس مداوم فوق العاده ای بوده – سنتی که با اسامی لاک و هیوم و آدام اسمیت و پیلی و بنتم و داروین و میل همراه است – سنتی که بخاطر عشق به حقیقت و صداقت و شرف و خواست و روشن بینی عاری از احساسات و بدون آلودگی به ماوراءالطبیعه و بالاخره بخاطر مروت و انصاف و حس مردم دوستی ، درخشان و برجسته است . در آن نوشته ها نه تنها دوام و ثبات احساسات مشهود است بلکه آغشته از حقیقت واقع زندگی است . مالتوس نیز متعلق به همین گروه است .    

      

کتابهایی که دنیا را تغییر دادند 

رابرت بینگهام داونز

نامه آبراهام لینکلن به آموزگار فرزندش

او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند. اما به فرزندم بیاموزید که به ازای هر شیاد ، انسانهای صدیق هم وجود دارند  به او بگویید در ازای هر سیاستمدار خودخواه  رهبر با همتی هم وجود دارد .

به او نقش و تأثیر مهم خندیدن را یادآور شوید. اگر می توانید به او نقش مهم کتاب را در زندگی آموزش دهید به او بگویید تعمق کند ، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان ، به گلهای درون باغچه ، به زنبورها که در هوا پرواز می کنند ، دقیق شود.

به فرزندم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود ؛ اما با تقلب به قبولی نرسد . به او یاد بدهید با ملایمها ملایم و با گردن کش ها ، گردن کش باشد .

ارزشهای زندگی را به فرزندم آموزش دهید . به او یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند ... .

به او بیاموزید که در اشک ریختن خجالتی وجود ندارد . به او بیاموزید که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند اما قیمت گذاری برای دل بی معناست.

به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند ، پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد  در کار تدریس به فرزندم ، ملایمت به خرج دهید . اما از او یک ناز پرورده نسازید . بگذارید او شجاع باشد که به مردم اعتقاد داشته باشد.  توقع زیادی است  اما ببینید که می توانید چه کار بکنید .  

 

منبع : کتاب رهنمون