در آن سال ها اسماعیل خویی برخیزش خشمی گواهی می دهد که دوزخ را ویران خواهد کرد: “دیر یا زود\خشمی از دوزخ خواهد گفت:\”آتش”.
نادر نادر پور اما، از آوازهای کهنه دلزده است: ”در زیر آفتاب، صدایی نیست... غیر از صدای رهگذرانی که گاهگاه،\تصنیف کهنهای را در کوچههای شهر\با این دو بیت ناقص آغاز می کنند:\آه ای امید غایب!\آیا زمان آمدنت نیست”؟
محمود مشرف آزاد تهرانی به تداوم سیاهیها شهادت می دهد؛ به بیپناهیی کودکانی که خوابهایشان خالی است: ”عروسکها را در شب تاراج کردهاند\... در شهر چهرهها را در خواب کردهاند”.
حمید مصدق به محمود مشرف آزاد تهرانی از زبان قطرههای باران پاسخ میدهد: ”و گوش کن که دیگر در شب\دیگرسکوت نیست\این صدای باران است”.
محمدرضا شفیعیکدکنی در کنار حمید مصدق میایستد: ”امروز\از کدورت تاریک ابرها در چشم بامدادان\فالی گرفتهام\پیغام روشنایی باران”.
فریدون مشیری به پیشبینیی کدکنی اعتقادی ندارد: ”کاش میشد از میان این ستارگان کور\سوی کهکشان دیگری فرار کرد”.
فروغ فرخزاد در طالع جهان نقش برابری میبیند: ”کسی از آسمان توپخانه در شب آتش بازی میآید\و سفره میاندازد\ونان را قسمت میکند”.
خسرو گلسرخی طراوت جنگل را دست نیاز دراز میکند: ”جنگل\ای کتاب شعر درختی\با آن حروف سبز مخملیت بنویس\بر چشمهای ابر بر فراز،\مزارع متروک:\باران\باران”.
احمد شاملو اندوه ازپایافتادهگان را مینالد:”از مهتابی\به کوچه تاریک\خم میشوم\و به جای همه نومیدان\میگریم”.
منصور اوجی از این همهتناقض خسته است:”در دیاری که\یکی از شور میگوید، یکی از پرد ة بیداد\...\میشود آیا کسانی یافت\راهشان یکراه\فکرشان یکجور\جادههای دوستیشان از کجی بس دور”؟
اسماعیل شاهرودی در هنگامهی حضور یأسها و شکستها چشم آرزو فرو نبست: ”تنها من مانده ام\و چله نشینی یأسها و شکستها\...خرابه این تنهایی را امّا\به جای خواهم گذارد\...و خواهم پیمود\تنگه وحشتزایی را\که در فاصله اکنون\و دنیای فرداست”.
محمد زهری از مرگ امیدها خبر داد؛ از مرگ مردی که تاوان دلبستگیهای بیسرانجاماش را پرداخته بود: “آن مرد خوش باور که با هر گریه، می گریید و با هر خنده، میخندید\...\ نومیدواری دشنه در قلبش فروبرده است\اینک به زیر سایة غم، مرده است”.
احمد شاملو که تسلیم یکسره به یأس را خوش نمی داشت، گاه خسته می سرود که: ”دست بردار، ز تو در عجبم\به در بسته چه می کوبی سر”. گاه پنجره رو به دریا می گشود که: ”چله نشسته قُرق به ساحل اگر چند\با دل بیمار من عجب امیدی است”. گاه سلاح برای روز موعود دورِ سر میچرخاند که:”دخترانِ شرم\ شبنم\ افتادگی\رمه \... بین شما کدام\صیقل می دهید\سلاح آبایی را\برای\روز\انتقام”؟ گاه روز سبز را بشارت می داد که: ”روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد\و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت”.
مهدی اخوانثالث امّا، نه روز دیگری را انتظار میکشید و نه چون یک شاهد بیطرف به شب مینگریست. او فتوا می داد که خاک جهان را جز سیاهی رنگ دیگری بر پیشانی نیست؛ هر چند که گاه عاصی از ستمِ کمرشکن، اسکندری طلب میکرد و گاه خستهخاطردوست را به سفری بیفرجام فرا میخواند.
منبع : وبلاگ م امید
کاش میشد که در این قرن عجیب همه بودند به خوش بویی سیب/سیب یعنی که تو زیبا هستی/تو رباینده دلها هستی / سیب یعنی اثر بوسه ای ناز روی لبهای ترک دار نیاز/ سیب یک واژه تو خالی نیست / پر عطر است گل قالی نیست...
سلام عزیز
ممنون از لطفی که کردی ولی با بخشایش همه چیز امکانپذیره ...
سلام...
وبلاگتون یاد کلاس های دانشگاه منو انداخت...
خیلی استفاده بردم و خواهم برد....
شادکام باشی
شگفتا که
نبودیم .
عشق ما
در ما
حضورمان داد.
پیوندیم اکنون
اشنا
چون خنده با لب و اشک با چشم
واقعه ی نخستین دم ماضی...
ا. بامداد
ممنون و با تشکر از توجه شما روزگار خوش و خرمی را برایتان آرزومندیم
سلامت و تندرست باشید
نوستالژی دوری ازوطن وحس بازگشت ...........
خودحکایتی است
که هنوزدست بردارنیستند به قول اخوان
دست بردار
ازاین دروطن خویش غریب ....
دروطن خودت باشی وهر روز آرزوی زندگی درغربت راداشته باشی.....
ای مرگ بیا که زندگی ماراکشت ...