سورتمه

قدیر شعیبی

سورتمه

قدیر شعیبی

استاکر

تیتر نامه را که می نویسم صدای پر طنینی در گوشم می پیچد ، حتما تو هم بیاد داری اریک عزیز را می گویم . نمیدانم چرا با به یاد آوردن طنین صدای پدر اریک احساس نا امنی می کنم و مدام فضای بجای مانده از تخریبات هسته ای را به یاد می آورم . راستی معجونی است کافه گلاسه چهارراه ولیعصر و بعد هم سینمای عصر جدید با آن فیلمهایش ، آدم را یاد چه چیزها که نمی اندازد .

قلم و کاغذ که بدست می گیرم کلمات از من فرار می کنند ، گویی آنها هم متوجه شده اند که دیگر صداقتی در کار نیست و هر چه هست از سر گریز و دوری جستن است .

خیلی وقتها خیلی چیزها می توان نوشت ، خیلی وقتها خیلی چیزها می توان دید ، احساس کرد ، اما نمی توان چیزی در مورد آن نوشت ، فکرهای بیمار و افسار گسیخته کلمات را فراری میدهند ، گویی می ترسند که جمله ای شکل بگیرد و هویت پیدا کند شاید آنها هم به این نتیجه رسیده اند که صداقتی در کار نیست ، پس ضرورتی نمی یابند کاربردی داشته باشند ، به همان تک افتادگی و بی هویتی دل خوش کرده اند و تنها به همان معنا و قاعده های دستوری بسنده می کنند .

قلم و کاغذ که بدست می گیرم چیزی در من نهیب می زند نهایت و انجام کار چه خواهد شد ، انسان بی ماوا و مسکن ، بی پناه و غریب ، تک افتاده و تنها مانند همان قاعده های دستوری و تنهایی و به خود می آیم که از کجا و چگونه باید شروع کرد  از چه چیز باید گفت که در نهایتش صداقت و انجامی باشد . خواندن ، دیدن و حس کردن در من درگیری بوجود می آورد . سئوال و جواب ، صغرا و کبرا ، بالا پایین ، پایین بالا ، چپ راست ، جلو عقب و باز چون نهایت و انجامی نمی بینم آرام و قرار می گیرم و به درماندگی خود می اندیشم . از اینکه وحشت سراپای وجودم را در بر می گیرد شرمناک می شوم ، وحشت از نیستی ، از نبودن ، از بی معنایی ، از حس نکردن ، از تلاش و کوشش ندانسته و ناخواسته و باز همچنان در عین درماندگی می خواهم باشم ، اعتراض کنم ، زجر بکشم ، رنج ببرم ، حس کنم ، دوست بدارم ، عشق بورزم و بودن را بر نبودن ترجیح دهم ، بودنی که در آن معنی می شویم و تجربه اش می کنیم ، بودنی که میدانیم از جایی شروع و به جایی ختم می شود و در مجموعه ای بنام زندگی هویت پیدا می کنیم و در این بین جدای از کلنجارهای فکری در مورد چگونگی این زندگی ، اصل موضوع که همان اصل هستی است زیر سئوال می رود و درگیری بوجود می آورد ، چیزی شبیه استاکر . 

 

بهمن ۷۰ 

  

نظرات 1 + ارسال نظر
روژان 21 بهمن 1387 ساعت 00:16

باران که ببارد از دست چترها دیگر کاری یر نمی اید ما اتفاقی هستیم که افتادیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد