تیتر نامه را که می نویسم صدای پر طنینی در گوشم می پیچد ، حتما تو هم بیاد داری اریک عزیز را می گویم . نمیدانم چرا با به یاد آوردن طنین صدای پدر اریک احساس نا امنی می کنم و مدام فضای بجای مانده از تخریبات هسته ای را به یاد می آورم . راستی معجونی است کافه گلاسه چهارراه ولیعصر و بعد هم سینمای عصر جدید با آن فیلمهایش ، آدم را یاد چه چیزها که نمی اندازد .
قلم و کاغذ که بدست می گیرم کلمات از من فرار می کنند ، گویی آنها هم متوجه شده اند که دیگر صداقتی در کار نیست و هر چه هست از سر گریز و دوری جستن است .
خیلی وقتها خیلی چیزها می توان نوشت ، خیلی وقتها خیلی چیزها می توان دید ، احساس کرد ، اما نمی توان چیزی در مورد آن نوشت ، فکرهای بیمار و افسار گسیخته کلمات را فراری میدهند ، گویی می ترسند که جمله ای شکل بگیرد و هویت پیدا کند شاید آنها هم به این نتیجه رسیده اند که صداقتی در کار نیست ، پس ضرورتی نمی یابند کاربردی داشته باشند ، به همان تک افتادگی و بی هویتی دل خوش کرده اند و تنها به همان معنا و قاعده های دستوری بسنده می کنند .
قلم و کاغذ که بدست می گیرم چیزی در من نهیب می زند نهایت و انجام کار چه خواهد شد ، انسان بی ماوا و مسکن ، بی پناه و غریب ، تک افتاده و تنها مانند همان قاعده های دستوری و تنهایی و به خود می آیم که از کجا و چگونه باید شروع کرد از چه چیز باید گفت که در نهایتش صداقت و انجامی باشد . خواندن ، دیدن و حس کردن در من درگیری بوجود می آورد . سئوال و جواب ، صغرا و کبرا ، بالا پایین ، پایین بالا ، چپ راست ، جلو عقب و باز چون نهایت و انجامی نمی بینم آرام و قرار می گیرم و به درماندگی خود می اندیشم . از اینکه وحشت سراپای وجودم را در بر می گیرد شرمناک می شوم ، وحشت از نیستی ، از نبودن ، از بی معنایی ، از حس نکردن ، از تلاش و کوشش ندانسته و ناخواسته و باز همچنان در عین درماندگی می خواهم باشم ، اعتراض کنم ، زجر بکشم ، رنج ببرم ، حس کنم ، دوست بدارم ، عشق بورزم و بودن را بر نبودن ترجیح دهم ، بودنی که در آن معنی می شویم و تجربه اش می کنیم ، بودنی که میدانیم از جایی شروع و به جایی ختم می شود و در مجموعه ای بنام زندگی هویت پیدا می کنیم و در این بین جدای از کلنجارهای فکری در مورد چگونگی این زندگی ، اصل موضوع که همان اصل هستی است زیر سئوال می رود و درگیری بوجود می آورد ، چیزی شبیه استاکر .
بهمن ۷۰
باران که ببارد از دست چترها دیگر کاری یر نمی اید ما اتفاقی هستیم که افتادیم