سورتمه

قدیر شعیبی

سورتمه

قدیر شعیبی

علم دیالکتیک

گفته اند که بزرگترین اختراع افلاطون این بود که فحش را اختراع کرد ! چه ، تا آنروز که این گردش زبان یعنی فحش ، اختراع نشده بود _ دوتن که به هم می رسیدند اگر نسبت به هم خشمگین بودند _ همدیگر را می کشتند . اما از آن روز که فحش اختراع شد ، کشتارها کم شد ، زیرا انجام مقصود ، بدون توسل سنگ و شمشیر _ به یک صورتی امکان پذیر گشت _ و دیگر به قول امروزی ها ، حذف فیزیکی تقلیل یافت .

                                        

                                                        * * * * *

پنجاه سال پیش روزی که جنگ جهانی تمام شد و نمایندگان دهها کشور بزرگ در سانفرانسیسکو جمع شدند و طرح دنیای بعد از جنگ را ریختند ، یکی از موارد بحث آنان این بود که چه باید کرد تا جنگ سوم جهانی پیدا نشود ؟ آرا مختلف مطرح شد : اینکه وضع اقتصاد مردم منظم شود ، اینکه اختلاف طبقاتی کم شود ، اینکه سلاح کمتر تولید شود ، اینکه معامله اسلحه راکد بماند ، اینکه مرزبندی ها صورت مناسبتری داشته باشد و دهها پیشنهاد دیگر . . .

اما پیشنهاد مهم و قابل اعتنایی که داده شد ، این بود که بایستی کاری کرد که دولت ها و ملت ها _ خصوصا _ با یکدیگر آشنایی بیشتری پیدا کنند و فرهنگها همدیگر را بشناسند ، و اگر شناسایی به حد متعارف برسد احتمالا وقوع جنگ بسیار خفیف تر خواهد بود ، و همین پیشنهاد بود که باعث ایجاد سازمانی شد به نام یونسکو U.N.E.S.C.O  که از حرف اول چند کلمه فرنگی تشکیل می شود ، و معنای آن کلمات عبارت از << سازمان فرهنگی و تربیتی ملی >> است _ مرکز این سازمان در پاریس قرار داده شد و سالهاست که نمایندگان فرهنگی کشورها در آن جا به کار می پردازند _ بگذریم از این که بسیاری از نمایندگان در واقع نماینده فرهنگ کشور خودشان نیستند و بعضی از آنها با فرهنگ خود گاهی یک حالت بیگانگی هم دارند _ با همه اینها ، سازمان از کوشش خود باز نایستاده و در راه تعارف ملت ها بسیار فعالیت دارد . این تعارف باعث خواهد شد که طرفین همدیگر را بهتر بشناسند ، و آن گاه به حقوق یکدیگر کمتر تجاوز کنند . آن کس که در خیابان با دیدن یک ناملایم ، رگهای گردن قوی می کند و به خشم بر دیگری می پرد در واقع کمتر آشنایی به روحیات و احوال حریف دارد .

                                                         * * * * *

گویا آبراهام لینکلن گفته است : << روشن کردن یک شمع ، بهتر از هزار دشنام در تاریکی است >> . آن داستان روستایی مولانا که در تاریکی پشت و پهلوی حیوانی را می مالید که گاوش را خورده بود و به جای گاو نشسته بود _ و او نمی دانست که با یک شیر سر و کار دارد _ در واقع پایه اصلی همین عبارت لینکلن است . وقتی چراغ معرفت باشد احتمال شناسایی بیشتر است . تنها عدم شناخت مثلا فرهنگ مغولی یا چینی و فرهنگ اسلامی یا مسیحی و فرهنگ سیاه یا سفید و فرهنگ عشایری یا کشاورزی نیست که مورث گرفتاریها و گاهی جنگها در تاریخ است ، حتی دو همسایه یا دو همشهری ممکن است این کمبود شناخت را داشته باشد .

                                                         * * * * *

حکایتی شامل مثال ما : یک وقتی در کرمان رئیس اداره ای تازه از تهران آمده بود _ روزگاری که آب کرمان لوله کشی نشده بود و معمولا از چاه آب می کشیدند و حوض را پر می کردند . باری ، آن آقای رئیس یک خدمتکار کرمانی داشت که در کمال صداقت ، همه کارها را انجام می داد . یک روز خانم _ که اصلا تهرانی بود و با لهجه و زبان و عادت کرمانی ها آشنایی کمتری داشت _ در آشپزخانه مشغول دم کردن پلو بود ، به خدمتکار کرمانی خود گفت : برو و آبکش را بیار . خدمتکار از آشپزخانه خارج شد ، مدتی طول کشید و نیامد و خانم حوصله اش سر رفته بود و بدتر از همه برنج ها را که جوشانده بود خراب می شدند _ در آبکش آب سرد روی برنج بریزند که ترد شود و قد بکشد _ هر چه فریاد زد و خدمتکار را صدا کرد جوابی نشنید ، تا یک وقت متوجه شد خدمتکار با یک آدم درشت هیکل که یک دلو و ریسمان نیز در دست داشت از در خانه وارد شد .

خانم که عصبانی شده بود فریاد زد : آبکش چه شد ؟ خدمتکار به لهجه کرمانی فورا جواب داد : خانم به هیکلش نگاه نکنید ، صد تایی دو تومن بیشتر نمیگیره ، کت حوض را هم می لچونه ، دولش هم بزرگه !

فکر می کنم میزان خشم و تحیر خانم را متوجه شده باشید . مطلب این است که آب حوض آن روز تمام شده بود و می بایست آن را پر کنند . برای کشیدن آب از چاه ، کسانی می آمدند و از چا ه های کرمان آب می کشیدند و حوض را پر می کردند . البته خانم آن ظرف معروف آبکش را خواسته بود که کرمانی ها به آن << ترش پالا >> و بعضی چلو صافی می گویند . بدتر از آن اینکه دلو را هم دول ( بر وزن پول ) می گویند و غیر کرمانی ها متوجه می شوند که این کلمه در تهران به چه معناست . و دیگر بدتر از همه این که تکرار می کرد : خانم ، دولش هم بزرگه !

                                                        * * * * *   

مقصود این است که شناخت فرهنگ ها تنها با گفتگو امکان پذیر است و گفتگو که اروپائیها آن را دیالوگ Dialogue  می گویند ، چیزی نیست جز آشنا شدن طبایع مختلف با یکدیگر ، و این آشنایی طبعا خبلی زود سازگاری و تولرانس  Tolerance را در پی می آورد .

                                                        * * * * *                                             

یک حرفی دارد ژنرال دوگل ، که کمال حکمت در آن نهفته است ، او می گوید << ما باید ، صدای مردم را که مثل زمزمه دریا ساکت ولی پر طنین است بشنویم >> . این مرد واقعا صدای جامعه را _ که در عین بی صدایی بسیار پر صداست _ شنید ، و آن روزی بود که کارتیه لاتن و دانشجویان سیته یونیور سیتر به او گفتند : با وجود افتخارات قدیم که برای ما آورده ای و ما را از چنگ نازی ها خلاص کرده ای و حتی در جواب امریکائیها نه گفته ای ، با همه اینها ، امروز در جواب تو : نه می گوئیم . و این نه را بعدا به صورت یک رفراندوم بزرگ به او گفتند . چنان می نماید که او قبلا طنین این << نه >> را شنیده بود . لاجرم دست و بال خود را از کاخ الیزه جمع کرد و به خانه کوچک خود در << کلمبی له دوزاگلیز >> رفت و آنجا منزوی شد و به خاطره نویسی مشغول شد تا درگذشت .

                                                        * * * * *                     

اینکه ناپلئون گفته است : <<تاریخ چیزی نیست جز دروغ های مورد اتفاق همه >> ! و اینکه نرون ، وقتی که می خواست کتاب هرودوت را برایش بخوانند ، می گفت : بیاورید دروغگوی مرا . هردو ، دلیل براین است که این دو تن تاریخ را نمی شناختند ، و چون نمی شناختند و بدان اعتقادی نداشتند ، هر دو بهای گران این نادانی خود را پرداختند .

کابوس تاریخ ، به صورت سایه هایی ، قدم به قدم این ها را دنبال می کند ، سایه هایی که در بیداری زمان ناپیدا شده اند .

                                                       * * * * *                         

گزیده ای از کتاب << شهر نی سواران >> 

دکتر باستانی پاریزی

نظرات 3 + ارسال نظر
قادری 29 آذر 1388 ساعت 18:34


محفل اریا یی تان طلایی
دلهایتان دریایی
شادیهایتان یلدایی
پیشاپیش مبارک باد این شب اهورایی
مطالب جالبی بود
پایدار باشید

متشکرم سورتمه عزیز!
دیشب بیاد شب یلدا،بیشتر از شب های قبل با خودم مهربان بودم،گرچه صبح زود،باید می رفتم سر کار ،ولی تا دیر وقت نشستم و نشستم که با رفتن یلدابه زمستان خوش آمد بگویم.
یلدای شما هم مبارک.
شاد وتندرست باشید.

خراسانی! 15 بهمن 1388 ساعت 22:08

آقا کجائیت که دلم بات تنگ شده!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد